ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

خدا فرشته دارد

وقتی از جایی بالا می روند، وقتی بی هوا می دوند سمت شیشه خرده های روی زمین، ، وقتی توی یک مسیر سنگلاخ پایشان می لغزد، وقتی دستشان از تاب رها می شود، وقتی پایشان روی دیواره کج و کوله سیمانی پارک کنار خیابان لیز می خورد، وقتی موقع بسته شدن در، دستشان را بی هوا و یکهویی می آورند جلو، وقتی بی خبر شیشه ماشین را پایین می دهند و تا کمر خم می شوند بیرون، وقتی ... وقتی شیشه ها پای بچه را نمی بُرند، وقتی توی مسیر سنگلاخ می افتند و بعد آرام بلند می شوند و می خندند و دوباره می دوند، وقتی از تاب، درست می افتند روی همان تکه چمن نرم و بین چند تا قلوه سنگ اطراف تاب، وقتی همان پای کوچولو بی هیچ دردسری دیواره کج و کوله سیمانی را رد می کند، وقتی توی چندصدم ثانیه...
8 تير 1393

به بهانه دو سالگی

دخترکم فرشته ی کوچکِ خوشبختی من! صبح ِدل انگیزم ، آفتاب ِ عالم تابم! هدیه ی نابِ تیر ماهی ام! بهارِ زندگیم، تارم ، پودم! دستانِ گرمت نیازِ همیشگی من است تا به آغوشم بکشی و یک آن، در تو غرق شوم. نگاهم که به معصومیت نگاهت گره می خورد ، به اوج می رسم و سرمست می شوم. صدایت که در گوشم می پیچد، زندگی در رگهایم به تکاپو می افتد؛ آن وقت فقط همین مرا بس است. که نزدت باشم، که صدایم کنی، که احساست کنم .... که باشم! دخترم! امروز شمارِ روزهای با تو بودنم به 730 رسید و سالی دیگر را با مادرانگی ام سپری کردم و مادری دو ساله ام که خوب می داند خدا، چه نعمت بی بدیلی به او عطا کرده تا عمری سپاسگزارش باشد. مادری که دو سال پیش، پاره ای از وجودش را به زمین بخشید ...
8 تير 1393

عصرهای متفاوت:

دقایقِ پایانی کار، ساعتِ اداره هر پنج دقیقه یکبار برانداز می شود. زمان دیر می گذرد، خصوصا دو عصر به بعد ! ولی تا ساعت به سه رسید انرژی تازه ای می گیرم. نفسِ عمیق می کشم و ... ماشین را که پارک می کنم با انگیزه به سمت در می روم و با جیلینگ جیلینگ راه انداختن کلید و تلق تولوق کردنِ در باز کردن! (که حقیقتا این قدرها هم صدادار نیست!) به اهل ِ خانه می فهمانم که من آمدم! و آنوقت... صدای "مامان" گفتن به بابا و خوشحالی به گوش می رسد. در حال باز می شود، "دَلام" قدرتم را دو چندان می کند و تا رسیدنم به بالای پله ها، فرشته کوچولو دو سه قدمی پایین می آید تا در آغوشم جا بگیرد و .... این لحظه، قشنگترین لحظه ی هر روز من است! آن طرفِ قضیه: شرح ماوقع عصرها از...
2 تير 1393

نماز

مدتهاست وقت نماز، دخترک به هر زحمتی که شده ، صندلی قرمز را به کابینت می چسباند و خودش را به سینک می رساند و وضو می گیرد، به رسم ِ خودش: دستها را می شوید و صورت را و بعد پایین صندلی که رسید همزمان مسح دو پا را می کشد. و به نماز می ایستد، باز هم به سبکِ خودش! گاهی یک رکعتی، گاهی دو رکعتی! نه بیشتر.... و بدون رکوع ولی با سجده هایی طولانی و ذکرهای زیر لبی که الله اکبر هم دارند. بی حد و مرزِ رو به قبله ایستادن! گاهی قرآن هم می خواند، این بار اما با صدای بلند ! و تسبیح می گرداند، باز هم زیرِ لب.... و همزمان حواسش به همه چیز هست ، همه آنچه در اطرافش اتفاق می افتد و حتی خواهد افتاد! و... یکباره، کوچکترین چیزی که حواسش را جلب کرد ، جانمازش را جم...
2 تير 1393

جشنِ میلاد منجی بشریت

دلت که گرفته باشد، حال و هوایِ نفست که ابری باشد! فقط یک چیز حالت را بهتر می کند، خیلی! حداقل برای چند لحظه، چند دقیقه ی کوتاه. آن هم رفتن به جشن ِ تولد بهترین مولودی است که می شناسی و دوستش داری. آن وقت بهانه ای می شود تا به دلت کمی خوش بگذرد، یکی دو نفسِ بلند بکشی و عزم کنی. حیف که دوباره دم دمایِِ غروب که می شود... دلت همانطور میگیرد، یا حتی بیشتر!! و امسال میلادِ مولودِ خوبی ها به جمعه رسید! میلادش مسعود. اما: - با ثمین توی جشن نیمه شعبان که توسط دانشگاه برگزار می شد شرکت کردیم و ثمین یک کیف و یک بسته مدادرنگی کادو گرفت و آنقــــــــــــــــدر خوشحال شد که نگو! من هم خوشحال شدم که تو ذهن ثمین،جشن نیمه شعبان به این خوبی نقش بست.(الب...
24 خرداد 1393

ماهگرد بیست و سوم

دختر عزیزم! گذر روزها آنقدر به سرعت هست که فرصت نکنم دستی به قلم ببرم و لحظه لحظه لذتِ با تو بودن را انشا کنم. این روزها تمام هم و غم من پر کردن خلاء احساسی توست؛ به همین جهت عصرهای ما به رفتن به باغ و پارک و میهمانی خلاصه می شود و سرگرم کردن تو !!! آنقدر متفاوت شده ای که اصرار داری حتی موقع غذا پختن بغلم باشی و کمک کنی (و البته بیشتر نظارت)! با اینکه به نظر می رسید با پروژه از شیر گرفتن خوب کنار آمده ای ولی همچنان عصرها که از سرِ کار بر می گردم یا حوالی شب، تاکید می کنی که می می تلخه و این نشان می دهد تو هنوز با این مسئله درگیری. از طرفی، اخیرا یاد گرفته ای که بدجور چنگ می زنی (خصوصا موقع عصبانیت – که معمولا وقتِ خوابِ نیم روزی است!). بعضی ...
24 خرداد 1393

سه روز تعطیلی دلچسب!

سه روز آخر هفته که مطابق با 14و 15 خرداد شده ، فرصت را غنیمت شمردیم و راهی یک سفر کوچولوی دو روزه به اطراف سمیرم شدیم. البته این بار با عمه صوری و عمه بزرگه ی بچه های عمه!!!! این شد که صبح چهارشنبه راهی چشمه میشان شدیم، عصر امامزاده شاه عبدالعظیم؛ شب را هم خانه ی آقای قربانی (دوست پدرجون)موندیم و فردا هم بعد از توقف و خرید ماهی از سندگان به بی بی سیدان رفتیم. جای همه حسابی خالی، خیلی خوش گذشت. پی نوشت: - تجربیات جدیدی کسب کردیم، مثلا: * ایجاد رعب و وحشت از گاو(حیوان مورد علاقه تو)توسط ...که نکند تو را بخورد!! * چنگ انداختن تو در حد المپیک!!! * بی خوابی ِ شدیدِ خانوادگی، که همچنان بعد از گذشت چند روز رفع نشده و گمون نکنم به این زودی هم رفع شو...
20 خرداد 1393

تولد بابایی....

سه شنبه همزمان با برگشتمان از مسافرت ، تولد بابایی بود که با یک تبریک خشک و خالی و یک پیامک ساده گذشت!  پنج شنبه عصر ،همزمان با بیست و سومین ماهگرد تولد تو،  بابایی آزمون ارشد  داشت. لذا فرصت را غنیمت شمردم و دل را زدم به دریا و دست اندر کار پخت کیک تولد شدم و حقیقتا کار شیرین و وقت گیر و در برخی مواقع مشقت باری (خصوصا لحظه تزیین با خامه) بود ؛ خصوصا اینکه تو می خواستی کاملا در این زمینه همکاری کنی و خامه بکشی و قیف بزنی و ... خلاصه کلی ماجرا داشتیم ولی به خیر گذشت. و شب که بابایی برگشت، کلی سورپرایز شد و تعریف کرد و من به وجد آمدم و ذوق کردم و وسوسه شدم برای تولد ِ تو هم  خودم کیک بپزم!!!!   تولدت مبارک همسر نازنینم. ماهگردت ...
10 خرداد 1393

بهار ِ من!

 بهار ، برای من، تنها فصل شکفتن و سر سبزی نیست. فصل به بار نشستنِ زندگی ام است. فصل ِ شکوفه زدنِ عشقم و به ثمر نشستنِ خاطراتِ نابم. و ... بی بهانه ترین  پر بَهایی که بهار برایم هدیه می آورد، ارمغان ِ بی بدیل ِ لحظه های پیوستن به توست. فروردین ماه ، شروعِ زندگیِ به اشتراک گذاشته با نیمه ی دیگر روحم، در نهمین روز؛ که هر سال ، نوروز را تداعی کند . اردیبهشت ، بهشت ِ رقم خورده با سرشتِ دو کبوتری که پروازشان به هم ختم شد . و اینک خرداد! ماه ِ تولد ِ طیفی از افکار و اهداف! تلاش و از خود گذشتگی! که در واژه ی تو  خلاصه می شود. انگار آمده ای تا بهار را بهترین فصل ِ سالهای من کنی و ... کردی. زین پس با یادِ تو نفس می کشم،...
10 خرداد 1393

سفرنامه

دختر عزیزم! با کوله باری از خاطرات خوش  از سفر برگشتیم و خوشحالم  که با بزرگ شدنت بهتر می توانی مفهوم سفر را بفهمی و واقعا توی مسافرت بهت خوش گذشت. ما ظهر دوشنبه 29/2/ 93 راهی سفر شدیم و شب را دامغان(در مهمانسرای اداره ی بابایی) گذراندیم و فردا عصر ساعت 3 در اتاقمان مستقر شدیم. تا ظهر جمعه به زیارت و خرید و پارک بردن تو سپری شد و به سمت گرگان حرکت کردیم. جمعه شب را باباامان (در بجنورد)خوابیدیم و ظهر شنبه  بعد از گشتی در بازارچه ساحلی بندر ترکمن، رسیدیم گرگان و شب بعد از گشت و گذار در شهر، در استادسرای دانشگاه مستقر شدیم. صبحانه را در جنگل های ناهارخوران خوردیم و ساعت 2:30 رسیدیم بهشهر، که متاسفانه چون دانشگاه تعطیل شده بود نشد مدرکم...
10 خرداد 1393