ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

روز دختر

دختر عزیزم این مدت آنقدر وقایع ریز و درشت داشته ایم که شمارش آن ها هم زمان می برد، چه رسد به نگارش آنها!!!! پنج شنبه 06/06/93 : روز دختر که روز قبلش با بابایی رفتیم و پلاکِ اسمت را تحویل گرفتیم. البته آن کالای تولدت بود!(با تاخیر) و بعد هم دونفری رفتیم خرید و برات حسابی خرید کردم. (بلوز آبی/ سوشرت زرد/ کیف صورتی)!!- تنوع رنگ را حال بفرمایید- تجربه ثابت کرده این کار در آموزش رنگ ها واقعا موثره! عصر همان روز هم با مامان جون(به قول ِ خودت: مامانی) و خاله های من رفتیم پارک شهر و تو حسابی بازی کردی. به همین بهانه یک روز تفریحی هم(سه شنبه 93/06/11) در کنار هم و با همکارانم در باغ بختیار بروجن داشتیم که حسابی به ما دو نفر خوش گذشت. با تاخییییی...
26 شهريور 1393

ما را از پریز نکشید!

ما همه هنرمند به دنیا می‌آییم. مهم این است که تا وقتی که بزرگ می‌شویم چقدر هنرمند مانده باشیم" پیکاسو پدر ایلیا: "ایلیا یواش"، " بابایی آروم"، " نیفتی! "، " دددددست، نه!" ... این ها بیشترین کلماتی‌اند که توی این یکی دو ماهه به‌ات گفته‌ام. و راستش هربار با خودم فکر کرده‌ام که چقدر حق دارم با یک سری کلمه هشدار دهنده تو را از ماجراجویی که کلی برایش نقشه کشیده‌ای محروم کنم. از بالا کشیدن از پایه میز ناهار خوری یا دست کردن توی سطل آشغال اتاقت یا ور رفتن با سه راهی برقی که از پشت تختت بیرون خزیده. یا حتی مالاندن تکه های ماکارونی روی موکت اتاق و... هر وقت که سعی می‌کنم پدر جدی باشم و تن صدایم را با قیافه مثلا اخم کرده ام هماهنگ کنم، نگاهت می‌رود ر...
27 مرداد 1393

جالب انگیز ماه!

بیست و پنج ماهگی - با آقای پدر درباره فیمینیست بحث می کردیم، بحث که تمام شد هر کدام سر گرمِ کاری شدیم.(مثلا من تلویزیون دیدن و ایشان، وبگردی)!!! ثمین برگشته میگه: "بابا!... فیمینی!!!!!.........." (گمانم ترجیح می دهد با هم بیشتر حرف بزنیم، حالا موضوع هر چه می خواهد باشد!) - دیروز باغ ِ پدرجون بودیم.یک الاغ هم تو مزرعه ی کناری بود که با آقای پدر رفتند تماشا. الاغ ، همان جا پی پی کرده بود و وقتی از ثمین پرسیدم الاغه چی میگه (با اشاره به پی پی ها!): عَیییییییییییی عَییییییییی عَیییییییییی!!!!!!!!....
27 مرداد 1393

روزهای داغِ تب دار

همین که هفته دوم از دومین ماهِ دومین فصلِ سال را با تب شروع کنی، به تنهایی کافیست که داغیِ تابستان را بارِ دیگر به رخت بکشد! و خاطرات ِ گرمِ مسافرتِ پارسال(درست در همین حوالیِ مرداد) را برایت مرور کند. سخت است، بیماری را می گویم. ولی گاهی لازم است. گاهی که آنقدر در خواسته هایمان غرق می شویم که یادمان می رود داشتنِ سلامتی، بزرگترین خواسته ی داشته ی ماست! گاهی که فکرهای ریز و درشت همه ی گوشه کنار ذهنمان را پر می کنند تا جایی برای جانماز و تسبیح و ذکر، باقی نماند! گاهی لازم است... تا به خودمان بیاییم. تا قدر داشته هایمان را بیشتر بدانیم. تا بیشتر بخندیم و شادتر زندگی کنیم. تا فقط یک لحظه در آخر ِ هر شب ، یک نفسِ عمیق ِ عمیق بکش...
13 مرداد 1393

من، اما....!!!

پدرم مرد بزرگی است. بزرگ و استوار! آنقدر که هیچگاه، خم به ابرو نیاورده و از توقعات نا بجای من، گله های ریز و درشت آن یکی فرزندش، انتظارات آن دیگری و ... کوه نساخته . انتظاراتش خلاصه می شود به طمع داشتن ما، کاری بودنمان، برای خودمان کسی شدن. مادرم زن بزرگی است . بزرگ و صبور! آنقدر که در برابر غُرو لندهای من و اخم و تَخم های دیگری و جزع فزع های آن دیگری، جز سکوت هیچ نمیگوید. شاید گاهگاه لبخندی هم حواله کند! انتظاری هم ندارد، جز اینکه گاهی(فقط گاهی) سراغش را بگیری. فقط همین. من، اما... از این مردِ استوار و زنِ صبور، درصدی به ارث برده ام؛ که به گمانم چندان زیاد نیست. هنوز شنیدن ِ حرفی هر چند کوچک، آزرده خاطرم می کند و ساعت ها ، خوا...
13 مرداد 1393

مهدِ کودک یا دردِ کودک!

همین که یک دختر بچه ی کوچولو داشته باشی، شاغل باشی و در دو راهیِ تصمیم گرفتن برای اینکه او را به مهد بسپاری یا نه باشی؛ کافیست تا با دیدن یک فیلم از یک مهدکودک در اردبیل، بلرزی، بشکنی، ساعت ها بغض کنی و فکرت مشغول باشد. حتی اگه مادر هم نباشی، اگر بچه ات بیشتر از سه سال هم داشته باشد و بتواند حرف بزند، مطمئنم که یک لحظه دلت می ریزد .... ولی این میان ، قطعا مادری که ناچار است بچه اش را به مهد بسپارد مقصر نیست! حتما بارها صدای ِ گریه اش وقتی او را به مربی می سپرده وسوسه اش می کرده تا برگردد و او را به آغوش بکشد. حتما تا ظهر دلش به یادش می تپیده و شاید پیش ِ خودش می گفته حتما این دورانِ بیزاری از مهد هم مثلِ همه ی چیزهای طبیعیِ دیگر، در جریانِ ر...
23 تير 1393

پروژه ی ناتمام!!!

پروژه ناتمام ماند! از 13 تیرماه ، تصمیم گرفتم دایپر را کنار بگذاریم و تو را برای استقلالِ بیشتر آماده کنم. چون پنج شنبه بود و توی خانه بودم، شروع ِ خوبی بود. البته منظور از خوب برای ِ روزِ اول، همان 8 بار شستن لباس و 6 بار آبکشی جای جایِ خانه بود!!! و نهایتا کمر درد ِ شب! ولی خوب منظور را کاملا فهمیده بودی و تا حدودی سعی به همکاری داشتی، که خوب بازیگوشی ات اجازه نمی داد و معمولا کار که از کار می گذشت می رفتی دستشویی!!! جمعه هم به همین منوال گذشت و خوب برای ِ بیرون رفتن پوشک شدی. از آنجا که خودت هم اینطوری ترجیح می دهی اصرارِ چندانی ندارم و خوب البته از آنروز شب ها جیش آزادی و شکر ِ خدا با این موضوع مشکلی نداری. خانه ی خودمان هم اغلب پوشک نیس...
23 تير 1393

جالب انگیز ماه!

- محسن (پسر خاله ی ثمین)کلاس ِ زبان میرود. جمعه که باغ بودیم گفت "مامان! من دیکته دارم!" ثمین: "مامان! منم دیکته میخوام" - ملیکا (دختر عموی ِ ثمین)می خواست موبایل را از ثمین بگیره ، زود دستش را بالای سرش برده و میگه :"قار برد." بعد اومده پشت سرِ من زیرِ فرش قایمش می کنه !!! - من بهش میگم"اسم ِ شما چیه؟" . میخنده و جواب نمیده! من:"شما مریمی؟" ثمین می خنده: "نه" من:"زهرایی؟" ثمین:"نه!" من:"پس کی هستی؟" ثمین در حالیکه خیلی می خندد:"مُ مُ" (یعنی محسن!!!!)
23 تير 1393

تولد دو سالگی

دخترِ گلم! امسال همزمان با تولدت، ماه رمضان شروع می شد و به همین خاطر ما هم تولدت را زودتر برگزار کردیم. البته اول قرار بود پنج شنبه جشن بگیریم ولی چون مادرجون مهمون دعوت کرده بود، مراسم ما افتاد جمعه 6/4/93، و با وجود طراحی کارت تولدت با تم HELLO KITTY متاسفانه آن را توزیع نکردیم، تا مهمان ها تو دردِ سرِ خرید کادوی تولد نیافتند و سورپرایز بشوند!!! البته بماند که فقط من و بابایی سورپرایز شدیم ، چون همه می دانستند که تولد تو تیر ماهه و خوب کادو آورده بودند. دست همشون درد نکنه. خیلی زحمت کشیده بودند. مهمونی، عصر ساعت 5 با بستنی و بیسکویت وکیک و پفک ومیوه و ... شروع شد و تا شب با رسیدن آقایان ادامه پیدا کرد و بعد شام سرو شد. تو هم که ا...
9 تير 1393