ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

شهرکرد

شهرکرد، شهر سرسبز و خرمی که مدتها دلم میخواست چند تا از حاهای دیدنیش رو ببینم، خصوصا با  دغدغه جدیدی که در پست بعدی خواهید خوند.این شد که برای نیمه خرداد،دو روز عازم این شهر شدیم. حالا بگذریم که همدان از ماه قبل هتل رزرو کرده بودیم و چون شمال شلوغ بود، راهی شهرکرد شدیم!!!! چشمه دیمه واقعا شلوغ بود و  همینطور پل زمان خان. ولی من در کل پل رو خیلی ترجیح دادم. جدای از هزینه گزاف ورودی پل، سفر کوتاه خوبی در کنار کیمیا _ دختر همکار بابایی_ و مبینا_ دخترخاله کیمیا_ داشتیم. خصوصا اینکه من اولین بار ترامپولین رو تجربه کردم و عاشقش شدم!!!  
23 خرداد 1394

تولد بابایی

ششم خردادامسال یک تفاوت اساسی با سالهای قبل داشت و ان هم بزرگتر شدن تو بود، طوری که کاملا  لمس میکردی که ااگه خواست یم برای  بابایی تولد بگیریم، باید کیک و شمع و بادکنک بخریم.امسال احساس کردم تو هم وواقعا میتونی تو انتخاب کیک تولد بابا کمک کنی خصوصا وقتی توی اون همه کیک در مغازه شیرینی فروشی، کیک قلبی شکل  20نفری رو انتخاب کردی!! گفتی : مامان این خیلی قشنگه!اینو بخر!  البته چون تولد فقط مختص به خانواده سه نفریمون می شد ما یه کیک کوچک ،با یه شمع بزرگ!!! انتخاب کردیم. خداییش تو هم  کلی همکاری کردی و موضوع رو اصلا به بابایی لو ندادی تا شب که بعداز خریرکیک و رفتن به باغ  دنبال بابا و  رقتنناون به دستشویی ...
22 خرداد 1394

اردیبهشت،ماه سفر

سلام. از اونجا که ماه، ماه مسافرت و تفریحه، ما هم نامردی نکردیم و چهارشنبه _23اردیبهشت_ صبح با پرواز ماهان، عازم مشهد شدیم.  همزمان شهادت امام موسی کاظم، سالگرد جشن عقدمون و مبعث رو انجا بودیم و صبح یکشنبه برگشتیم. جای همگی سبز. نایب الزیاره همه بودیم،اگر سعادت داشته باشیم.   پی نوشت: _دوستان عزیز وبلاگ تلاشهای من برای آپلود عکسهای ثمین، با موبایل، همچنان بی ثمر مونده. باز هم سعی خواهم کرد ولی خوشحال میشم راهنمایی ام کنید. _ البته خداییش ،خیلی هم سعی نکردم!!!!  
3 خرداد 1394

مسافرت سه روزه

شاید بی برنامه بودن از برنامه ریزی کردن، ساده تر به نظر برسه، ولی حقیقتا سخت تره! این موضوع به من ثابت شده و البته باید به شیرین بودن ان در پاره ای از مواقع هم اشاره کنم. مسافرت سه روزه ما که شاهدی براین اتفاق بود، که در ادامه خواهید خواند!!!! پنج شنبه دهم اردیبهشت که مامانجون دعا داشت. جمعه صبح همراه دوست بابایی که دو تا دختر خانوم به اسمهای ریحانه و یگانه داشت شهر  را به مقصد شیراز ترک کردیم. صبحانه رو در کنار رودخانه بعد از یاسوج صرف کردیم و تصمیم گرفتیم دل به دریا زده و برویم دیلم.. فردای ان روز را هم گناوه سپری کردیم و نهایتا نیمه شب، راهی شیراز شدیم. در واقع فقط نیمروزی در شیراز بودیم؛ ولی از کمترین زمان ممکن، بیشترین اس...
19 ارديبهشت 1394

ماهگرد 34

دختر نازنینم آنقدر گذر زمان سریع شده که تا چشم به هم میزنم ماهگردت از راه رسیده، و حالا... فقط دو ماه دیکه تا سه سالگی تو باقی مونده، سه سالگی دخترک معصوم و پاک من. چقدر تو رویاهایم با دختر سه ساله ام بازی می کردم و خدایا شکرت که چنین رویایی به حقیقت پیوست. از احساس قشنگ مادر بودن که بگذریم، دختر داشتن حس دوست  داشتنی و شیرینیه که فقط تجربه کردنی است. خداجون، باز هم ممنون که تجربه این حس قشنگ را به من عطا کردی. اما تقدیم به تو دختر عزیزم: آغوشم همواره باز ،تا موج بازوانت را خیره به احساساتم در برگیرد. چشمانم همیشه منتظر تا به نگاهت که گره خورد، زندگی را جذاب کند.  دستانم، نظاره گر گرمی دستانت است تا وجودش دلگرمی راه پ...
10 ارديبهشت 1394

جالب انگیز 34

_ پدرم داشت چای می خورد، اومده میگه: پدرجون! خیلی چای می خوریا! چای خوب نیست، کم بخور!!!! *** _ پدرجون ، بابای بابایی، اومده خونمون. نشسته داشت چرت می زد. اومده میگه: پدرجون! شما خوابتون میاد؟  پدرجون: نه بابا،  ثمین: پس حالا خواب بودید!! شما برو خونه بخواب، بعد دوباره بیا.  *** _ عمه منصوره ساکت نشسته، اومده میگه : عمه!شما ناراحتی؟؟!  عمه: نه عمه جون، مگه چی؟  ثمین: این جوری نگاه می کنی!!! *** _ پدرم پفک خریده اومده خونه ا ور م بخوریم. _سنت پفک خورون خانوادگی سالانه_   پریده میگه: هورا پدرجون!برا من جایزه پفک خریدی، خوب دختری بودم. ما: حالا باز کن، دور هم بخوریم. ثمین: نه برم خونه ، باز...
6 ارديبهشت 1394

عقیقه

عقیده ای که به عقیقه سر باز کرد!  از آنجا که تعداد و تعدد اتفاقات غیر منتظره ای که برای ثمین میافتاد ، این اواخر عجیب زیاد شده بود، تصمیم گرفتیم او را عقیقه کنیم. این شد که پس از کلی شور و مشورت و تحقیق دیروز، دوم اردیبهشت گوسفندی که به این منظور خریده بودیم به آشپز سپردیم تا پس از طبخ، به خیریه امام رضا بدهیم. حس خوبیه. احساس می کنم یه مسیولیت بزرگ روی شانه هایم سنگینی می کرد که الان پرواز کرده!  نمی دانم دیگران چقدر به اعتقادات مدهبی. عقیده دارند، ولی آرامشی در این عقاید هست که ناخودآگاهم را اروم می کنه و از آن لذت می برم. امیدوارم خدا حافظ همه ی بچه ها باشه. یاحق.
3 ارديبهشت 1394

لبخند 33

_ توی تختخواب دراز کشیدم، اومده لپم رو میکشه میگه: « مامان تپل شدی ها» میگم راست میگی؟ میگه : اینجات تپل شده!!! **** _ میخایم بریم خونه مامان جون. میگم با ماشین بریم؟ میگه : نه خالی بریم، خوبه!!!! **** _ صدای زتگ خونه مامان جون که میاد، میپره گل سراش رو جمع میکنه ، میگه: مامان اینا رو جمع کنید، حالا علی میاد، میخوادها!!!  **** _ به قول ثمین، خالی _ پیاده _ داشتیم می رفتیم خونه پدرجون. میگه: منو بغل کنید، خسته شدم. گفتم: خوب منم خسته میشم! میگه: حالا منو بغل کنید، رسیدیم خونه مامان جون بشینید،باشه؟! **** _ به مامان جون نگاه معنی داری می کنه و میگه: باید برید اصلاحا!!!  **** _ خطاب به مامان جون: آدامس ...
7 فروردين 1394

ماهگرد 33

دختر نازنین من بهار با شور و هیجان، آروم ولی پرسر وصدا به شهرمون قدم گذاشت . با ماهی های قرمز تنگ بلور، سبزه عدس پر پشت، سفره هفت سین همیشگی،اسکناسهای تا نخورده ی وسط قرآن و خیلی چیزای دیگه. بهار اومد و ما سال 93رو پشت سر گذاشتیم و البته32 ماهگی تو رو. و حالا لابلای عطر شکوفه های بهاری، وسط نم بارون رو سبزه های نورس باغ، در کنار پدری که همه ی عشقش تویی و مادری که وجودش به وجودت بسته است، پا به سالی جدید میگذاریم تا آغاز گر 33 ماهگی و در اثنای آن 3 سالگی تو باشیم. دختر نازنینی که به این زودی با متانت حرف میزنه و ما رو شما خطاب میکنه و حتی فعلهایش رو جمع میبنده!!  عاشق عید دیدنی و رفتن خونه مامان جونه و هر صبح که از خواب پا میشه...
7 فروردين 1394