ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

شهریوری که گذشت!

عزیز دلم تابستان سپری شد، پر از فراز و نشیب های تازه و البته با اخبار خوشایند و دردسرهای جدید! _ نتایج مصاحبه دکتری را اعلام کردند و من قبول شدم.... هرچند ترجیح می دادم این اتفاق نمی افتاد! و من به این بهانه از سختی راهی که پیش رو دارم، شانه خالی می کردم. _ بابایی مدیریت منابع انسانی قبول شد، ثبت نام کرد و همچنان چون من  مردد است و بیشتر از من به رو می آره!!!! _متاسفانه مادربزرگ ملیکا ناگهان فوت شد و ما مبهوت ماندیم. _عمه سمیرا عروس شد. و تو شادی های تازه ای رو تجربه میکنی. _ من همچنان پیگیر استعفایم از ریاست هستم و خوشبختانه دارم موفق میشم.  _دایی در شرف رفتن به سربازیه! پی نوشت: _ اولین بار توسط پلیس جریمه شدم!!...
14 مهر 1394

عقیقه

عقیده ای که به عقیقه سر باز کرد!  از آنجا که تعداد و تعدد اتفاقات غیر منتظره ای که برای ثمین میافتاد ، این اواخر عجیب زیاد شده بود، تصمیم گرفتیم او را عقیقه کنیم. این شد که پس از کلی شور و مشورت و تحقیق دیروز، دوم اردیبهشت گوسفندی که به این منظور خریده بودیم به آشپز سپردیم تا پس از طبخ، به خیریه امام رضا بدهیم. حس خوبیه. احساس می کنم یه مسیولیت بزرگ روی شانه هایم سنگینی می کرد که الان پرواز کرده!  نمی دانم دیگران چقدر به اعتقادات مدهبی. عقیده دارند، ولی آرامشی در این عقاید هست که ناخودآگاهم را اروم می کنه و از آن لذت می برم. امیدوارم خدا حافظ همه ی بچه ها باشه. یاحق.
3 ارديبهشت 1394

روز دختر

دختر عزیزم این مدت آنقدر وقایع ریز و درشت داشته ایم که شمارش آن ها هم زمان می برد، چه رسد به نگارش آنها!!!! پنج شنبه 06/06/93 : روز دختر که روز قبلش با بابایی رفتیم و پلاکِ اسمت را تحویل گرفتیم. البته آن کالای تولدت بود!(با تاخیر) و بعد هم دونفری رفتیم خرید و برات حسابی خرید کردم. (بلوز آبی/ سوشرت زرد/ کیف صورتی)!!- تنوع رنگ را حال بفرمایید- تجربه ثابت کرده این کار در آموزش رنگ ها واقعا موثره! عصر همان روز هم با مامان جون(به قول ِ خودت: مامانی) و خاله های من رفتیم پارک شهر و تو حسابی بازی کردی. به همین بهانه یک روز تفریحی هم(سه شنبه 93/06/11) در کنار هم و با همکارانم در باغ بختیار بروجن داشتیم که حسابی به ما دو نفر خوش گذشت. با تاخییییی...
26 شهريور 1393

ما را از پریز نکشید!

ما همه هنرمند به دنیا می‌آییم. مهم این است که تا وقتی که بزرگ می‌شویم چقدر هنرمند مانده باشیم" پیکاسو پدر ایلیا: "ایلیا یواش"، " بابایی آروم"، " نیفتی! "، " دددددست، نه!" ... این ها بیشترین کلماتی‌اند که توی این یکی دو ماهه به‌ات گفته‌ام. و راستش هربار با خودم فکر کرده‌ام که چقدر حق دارم با یک سری کلمه هشدار دهنده تو را از ماجراجویی که کلی برایش نقشه کشیده‌ای محروم کنم. از بالا کشیدن از پایه میز ناهار خوری یا دست کردن توی سطل آشغال اتاقت یا ور رفتن با سه راهی برقی که از پشت تختت بیرون خزیده. یا حتی مالاندن تکه های ماکارونی روی موکت اتاق و... هر وقت که سعی می‌کنم پدر جدی باشم و تن صدایم را با قیافه مثلا اخم کرده ام هماهنگ کنم، نگاهت می‌رود ر...
27 مرداد 1393

من، اما....!!!

پدرم مرد بزرگی است. بزرگ و استوار! آنقدر که هیچگاه، خم به ابرو نیاورده و از توقعات نا بجای من، گله های ریز و درشت آن یکی فرزندش، انتظارات آن دیگری و ... کوه نساخته . انتظاراتش خلاصه می شود به طمع داشتن ما، کاری بودنمان، برای خودمان کسی شدن. مادرم زن بزرگی است . بزرگ و صبور! آنقدر که در برابر غُرو لندهای من و اخم و تَخم های دیگری و جزع فزع های آن دیگری، جز سکوت هیچ نمیگوید. شاید گاهگاه لبخندی هم حواله کند! انتظاری هم ندارد، جز اینکه گاهی(فقط گاهی) سراغش را بگیری. فقط همین. من، اما... از این مردِ استوار و زنِ صبور، درصدی به ارث برده ام؛ که به گمانم چندان زیاد نیست. هنوز شنیدن ِ حرفی هر چند کوچک، آزرده خاطرم می کند و ساعت ها ، خوا...
13 مرداد 1393

مهدِ کودک یا دردِ کودک!

همین که یک دختر بچه ی کوچولو داشته باشی، شاغل باشی و در دو راهیِ تصمیم گرفتن برای اینکه او را به مهد بسپاری یا نه باشی؛ کافیست تا با دیدن یک فیلم از یک مهدکودک در اردبیل، بلرزی، بشکنی، ساعت ها بغض کنی و فکرت مشغول باشد. حتی اگه مادر هم نباشی، اگر بچه ات بیشتر از سه سال هم داشته باشد و بتواند حرف بزند، مطمئنم که یک لحظه دلت می ریزد .... ولی این میان ، قطعا مادری که ناچار است بچه اش را به مهد بسپارد مقصر نیست! حتما بارها صدای ِ گریه اش وقتی او را به مربی می سپرده وسوسه اش می کرده تا برگردد و او را به آغوش بکشد. حتما تا ظهر دلش به یادش می تپیده و شاید پیش ِ خودش می گفته حتما این دورانِ بیزاری از مهد هم مثلِ همه ی چیزهای طبیعیِ دیگر، در جریانِ ر...
23 تير 1393

پروژه ی ناتمام!!!

پروژه ناتمام ماند! از 13 تیرماه ، تصمیم گرفتم دایپر را کنار بگذاریم و تو را برای استقلالِ بیشتر آماده کنم. چون پنج شنبه بود و توی خانه بودم، شروع ِ خوبی بود. البته منظور از خوب برای ِ روزِ اول، همان 8 بار شستن لباس و 6 بار آبکشی جای جایِ خانه بود!!! و نهایتا کمر درد ِ شب! ولی خوب منظور را کاملا فهمیده بودی و تا حدودی سعی به همکاری داشتی، که خوب بازیگوشی ات اجازه نمی داد و معمولا کار که از کار می گذشت می رفتی دستشویی!!! جمعه هم به همین منوال گذشت و خوب برای ِ بیرون رفتن پوشک شدی. از آنجا که خودت هم اینطوری ترجیح می دهی اصرارِ چندانی ندارم و خوب البته از آنروز شب ها جیش آزادی و شکر ِ خدا با این موضوع مشکلی نداری. خانه ی خودمان هم اغلب پوشک نیس...
23 تير 1393