مهدِ کودک یا دردِ کودک!
همین که یک دختر بچه ی کوچولو داشته باشی، شاغل باشی و در دو راهیِ تصمیم گرفتن برای اینکه او را به مهد بسپاری یا نه باشی؛ کافیست تا با دیدن یک فیلم از یک مهدکودک در اردبیل، بلرزی، بشکنی، ساعت ها بغض کنی و فکرت مشغول باشد.
حتی اگه مادر هم نباشی، اگر بچه ات بیشتر از سه سال هم داشته باشد و بتواند حرف بزند، مطمئنم که یک لحظه دلت می ریزد ....
ولی این میان ، قطعا مادری که ناچار است بچه اش را به مهد بسپارد مقصر نیست!
حتما بارها صدای ِ گریه اش وقتی او را به مربی می سپرده وسوسه اش می کرده تا برگردد و او را به آغوش بکشد. حتما تا ظهر دلش به یادش می تپیده و شاید پیش ِ خودش می گفته حتما این دورانِ بیزاری از مهد هم مثلِ همه ی چیزهای طبیعیِ دیگر، در جریانِ رشد ِ بچه ها، می گذرد!
حتما برای سپردن ِ بچه اش به مهد، تحقیق کرده است که مهد کودک سه ستاره را انتخاب کرده. حتما هر روز به مربی سفارشِ آب و غذا و خواب و ... کودک را می کرده .
مطمئنا....
حتما با امید به اجتماعی شدن و یادگیری شعر و... به مهد اعتماد می کرده است. برای علاقمند شدنِ کودکش، چه تصاویرِ روشنی در ذهنِ او از بازی در مهد ترسیم می کرده !!!
خدای من!!!
این میان، کودک ِ بیچاره که حتی نمی تواند حرف بزند، چه برسد که از خودش دفاع کند چه تقصیری داشته؟! چه استرسی می کشیده ، چه شبهایی را با یاد غذا خوردن در مهد به صبح می رسانده، چه روزهایی که از والدینش دل نمی کنده ، چه دنیای ترسناکی را مجسم می کند!!!!
نمی دانم 7 جلسه مشاوره ی رایگان چقدر می تواند بر دردهای نهفته ی او مرهم بگذارد و البته دردهای والدینش که عذابِ وجدانِ شاغل بودن را هم شامل می شود.
- هدف از این پست به آرامش رسیدنِ دلِ مادری است که به خاطرِ تنهایی و بی کسی ِ کودکان ِ زنانِ شاغل (مثل ِ خودش)، با دیدن این فیلم اشک ریخت و راهی به جز به قلم کشیدن ِ بغضش نداشت. هرچند این کار هم او را آرام نکرد.
- فکر اینکه ممکن است چند بچه ی دیگر در چند مهدِ کودک دیگر ، در هر گوشه ی شهر چنین لحظاتی را تجربه کرده باشند و یا حتی در حال ِ تجربه کردن باشند و سندی برایِ اثبات ِ معصومیتشان نباشد؛ آدم را داغون می کند!
- ثمین مهدکودک نمی رود، ولی یک لحظه تصور ِ بودنش به جای کودک ِ درون ِ فیلم ، مرا دیوانه می کند؛ خدا به دادِ دلِ مادرش برسد.
- مادرِ عزیزم! ممنون که دستانِ گرم و آغوشِ بازت به روی ِ ما گشوده است. ممنون که بیش از یک و نیم سال است زحمتِ نگهداری از ثمین را بی هیچ چشمداشتی، تقبل کرده ای. می دانم مدیونت هستم و خواهم بود و هیچگاه ثانیه ای از زحماتت را نمی توانم جبران کنم.
عاشقانه می پرستمت.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی