ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

آقای پدر!!!

آقاي پدر! همین که از خوابِ عزیزِ نیمروزی ات می زنی و افتادگیِ پلک هایِ خواب آلودت را به رو نمی آوری که تا آمدنِ مادرِ خانواده (از کلاسِ برنامه نویسی)، از کودکش مواظبت کنی ؛ همین که برخلاف ِ معمول، پیشنهاد می دهی که برای ِ خرید، با هم بیرون برویم یا حتی برای ِ تماشای گاو وگوساله و گوسفند و مرغ(!)، بارِ سفر می بندی؛ همین که وقتی اصرارِ کودکِ 20 ماهه ات را در حمام رفتن می بینی، عزم را جزم می کنی تا با خرده ترسی که از شست و شویش داری، او را به حمام ببری؛ همین که یادت نمی رود دخترت دَنِت دوست دارد و رانیِ انبه و لیموشیرین، و این سه پایِ ثابت خریدهای هفتگی ات می شود؛ همین که صبح ها با لذت و خوشنودی شیر موز درست می کنی و اول شیشه ی دخترت ...
14 اسفند 1392

ماهگرد بیستم

دختر عزیزم! بیست ماه از با تو بودن می گذرد و من بیست بار به تو وابسته تر شده ام! بیست هزار بار از داشتنت به خود می بالم و بیست هزار هزار بار خدا را شاکرم که مرا لایق مادری ِ تو کرد! با داشتنت زندگی را شاعرانه تر لمس می کنم، به دور از درگیریِ ردیف و قافیه! گویی گمشده ام را در وجود ِ تو یافته ام، مایی از نو متولد شده در دامانِ عشقی پاک و معصوم که سالها پیش جان گرفته، با حضورِ تو کامل شده و با بزرگ شدنت می بالد تا به اوج برسد. گرمایِ آغوشت را از من دریغ نکن ، هیچگاه؛ که با هُرمِ نفسهایت قلبم می تپد. بوسه های شیرینت را ارزانی ام دار که خستگی ام را به دستِ فراموشی می سپارد. و صدایم بزن ... شیرین تر از همیشه، که  با شنیدن آهنگِ صدایت جا...
11 اسفند 1392

به افتخارِ ....!!!

  بعضی وقتها ، از آن وقتهایی که لبخندِ نگاهت با بغضِ گلوگیرِ درونت یکی نیست و نگاه هایت را می دزدی تا دستت رو نشود؛ از آن وقت هایی که احوالپرسی همه را با خوبم، خدا را شکر جواب میدهی و ته ِ تهِ دلت می داند که واقعیت با گفته هایت فرسنگ ها فاصله دارد؛ از آن وقت هایی که سنگِ صبورِ همه ی دردهای بزرگ و کوچک ِ اطراف و اطرافیانت می شوی و لب به گله نمی زنی؛ از آن وقت هایی که گفته ها و ناگفته های دلت در گلویت رسوب می کنند و  بلعیدنشان غیر ممکن است؛ باید مکث کنی، باید فکر کنی، به همه ی آنهایی که وسعتِ دلشان گنجایشِ شنیدنِ جنسِ بد را ندارد چه برسد به ظرفیتِ حفظش! به آنهایی که برای رها شدن از آنچه گرفتارش شدند، باز هم دست و پا می زنند...
11 اسفند 1392

جالب انگیزِ ماه

-         کنارِ سینک، مشغولِ شستن ظرفها هستم که با گرفتن ِ پاهایم ، اصرار و اصرار که مامان بغلم کن، می گویم مامان دستهایم الان خیسه ! باید صبر کنی. مکث می کنی و می روی، هنوز چند ثانیه نگذشته که دوباره کنارِ پاهایم صدایم می کنی، برمی گردم، می بینم رفتی حوله را آوردی تا دستهایم را خشک کنم!!  (توضیحا اینکه برای برداشتن حوله از آویز، باید تمام قد روی شصت های پایت بایستی و دستت را تا آخرین حد دراز کنی!!! ) -         کنارِ بابایی نشسته ای و دارید تلویزیون می بینید، من هم می آیم کنارِ تو می نشینم، با لبخند نگاهم می کنی و بوسم می کنی و بی اینکه صبر کنی تا بوست ک...
19 بهمن 1392

ماجرای پَت مَتانه

توی آشپزخانه دارم کتلت می پزم، مشغولِ مشغول! آقای پدر جهت همکاری در امر ِ خطیر ِ خانه تکانی، یکی از کشوهای کمد را که مخصوص کاغذها و اسناد مهم است را بررسی می فرمایند و کاغذهای اضافی یا غیر ضروری را دور می ریزند. به کارت های بانکیِ باطل شده ی من که می رسند(همان ها که قبلا گم شده و بعد از ماهها با صدورِ المثنی پیدا شدند!)، ابراز می دارند که :" این کارتها را می شکنم و دور می ریزم، چرا نگهشان داشته ای!" من: "باشه" ، مجددا تاکید می فرمایند: "بشکنم؟!"  من: "خوب باشه ، دیگه! اصلیهاش تو کیفمه !!!" صدای شکستنِ کارتها می آید. از آشپزخانه بیرون می آیم. ثمین روبروی ِ آقای پدر نشسته و به تبع از رفتارهای پدر، محتویات کیفِ من را تخلیه فرموده که شا...
19 بهمن 1392

ماهگرد نوزدهم

دختر عزیزم! ماهگرد نوزدهمت هم فرا رسید و من بی خبر از گذشتِ بی وقفه ی زمان هر روز با خودم مرور می کنم، بزرگ شدن و بالیدنت را ! زندگی، تند تند در حرکت است و این روزها فکر می کنم که هر چه می دوَم به گرد پایش نمی رسم. داشتن ِ دختر بچه ی نازنینی که سرشار از انرژی از خواب پا می شود و مملو از انرژی تمامِ طول روز را راه می رود و کنجکاوی می کند و حالا باید با تغییرِ ساعت های کاری ِ مامان که تا 4:30  عصر شده هم کنار بیاید (هرچند خودم هنوز با این ماجرا کنار نیامدم و گمان می کنم نخواهم آمد!)، کار ساده ای نیست. نه اینکه نشدنی باشد، ولی آنقدر جذاب هست که گذران ِ روزهای زمستانی ِ آخرِ سال ِ مرا بیش از حد سریع کند. روزهایی که تمام ِ  انرژی ...
19 بهمن 1392

من! کیم؟!

من کیم؟ دختری 30 ساله برای پدر و مادری که حجِ تمتعِ خود را به یُمن قدومِ پرخیرش می دانند و از بزرگ شدنش هیچ نفهمیده اند، گویی که همیشه بزرگ بوده است! خواهری سه وجهی با یک دهه فاصله از برادرِ بزرگتر و دوسالی کمتر، از خواهری که شاید سلایقِ مشترک داشته باشند ولی عقایدِ مشترک، نه! و خواهر 22 ساله ای برای برادری دیگر که دغدغه ی زندگیش بوده و هست و خواهد بود! همسری بیش از هفت ساله، که قبل تر ها رفیقِ شفیقی هم بود و این روزها به برکتِ دل مشغولی ها ، دورترها ایستاده و اکنون، سعی دارد کمرنگی ِ نقشش را بیامیزد! و... مادری که یکسال و شش ماهگی را هفته ای دیگر پشتِ سر می گذارد!!! و این نقشش را دوست تر میدارد، زیاد!!!! گویی هیچ نقشِ رنگ و لعاب دار...
2 بهمن 1392

مرثیه ی من و ناخن!

آیا می دانستید؟ «هیچوقت همه ناخن های دست و پای ثمین همزمان کوتاه نیست!!!» و شرح ماجرا : در خانه ی ما، در زمان بیداریِ کودک ِ دلبند،که پروسه ناخن گیری کلا منحله! چون استقلال ایجاب می کند که دخترک ِ نیم وجبی، خودش با ناخن گیر به بررسی ناخن هایش بپردازه و نهایتا در چشم به هم زدنی، ناخن گیر به بخش ِگمشده ها واصل شود.(برای مدتها- تا نهایتا در کشفیات ِ خود ِ او قرار بگیرد!!) اما، در زمان ِ خواب... تصور کنید که بعد از کلی برنامه ریزی جهت اینکه کودک ِ دلبندتان خواب ِ عمیقی را تجربه کند، با خیال ِ راحت به کنارش می روید، آرام(یعنی خیلی خیلی آرام و با دور ِکُند!) یکی از انگشتان ِ دستش را آماده می کنید، ناخن گیر را نزدیک می برید و به استعدادِ خ...
2 بهمن 1392

واکسن 18 ماهگی

با تحقیقاتی که از ماهها قبل کرده بودم، بعید به نظر می رسید شب ِ قبل از واکسنت کابوس نبینم! حتی پی ِ چند شب بی خوابی و تب و ... را هم به تنم مالیده بودم. تا اینکه چهارشنبه 11/10/92 ساعت 11 مرخصی گرفتم و تو را با مامان جون به درمانگاه بردم. والا اگه خودم واکسن داشتم آنقدر دلهره نداشتم ولی خدا را شکر که به خیر گذشت و فعلا تا شش سالگی دغدغه ی واکسن، تعطیل! وَرجه وورجه ها و بپر بپرهای جنابعالی بعد از اینکه رسیدیم خونه هم، باعث شد پایت خیلی اذیت نکنه و بتوانی تکانش بدهی. من هم که کلا آن روز و 5شنبه و جمعه را در بس در خدمتت بودم ! عصرش رفتیم خانه مادرجون ِ من و فرداش با بابایی خرید رفتیم بیرون و ... حسابی خوش گذروندیم. تو هم کلی لوس شدی!!! و ...
24 دی 1392

فراز و نشیب ِ هفته:(5/18 ماهگی)

دختر عزیزم، هفته ی شاد و پر مشغله ای را در کنار ِ هم سپری کردیم. رفتن مادرجون به مشهد ، مهمانی ناهار و شام ِ پنج شنبه خانه عمه ،  بارشِ بی سابقه ی برف (32 سانتیمتر!) و حتی تعطیلی ِ یک روزه دانشگاه و رفتن به پیست ِ برف بازی با دوست ِ بابایی از شادی های هفته بود. و اما... ترکیدن لوله آب و دزدیده شدن کابل های برق ِ باغ، تصادفِ ماشین(که شکر ِ خدا، خوشبختانه به خیر گذشت)، آسیب دیدگیِ انگشتِ شصتِ بابایی  و مراقبت های سه ساعته امتحاناتِ عصرِ دانشگاه و کلافگی ِ تو و بابایی،  هم از چیزهایی بود که الحمدلله پشت سر گذاشته ایم. اما دخترم! قطعا همه این اتفاقها می افته تا یادمون نره خدا همه وقت، همه جوره هوای ِ ما رو داره !   ...
24 دی 1392