ماهگرد نوزدهم
دختر عزیزم!
ماهگرد نوزدهمت هم فرا رسید و من بی خبر از گذشتِ بی وقفه ی زمان هر روز با خودم مرور می کنم، بزرگ شدن و بالیدنت را !
زندگی، تند تند در حرکت است و این روزها فکر می کنم که هر چه می دوَم به گرد پایش نمی رسم. داشتن ِ دختر بچه ی نازنینی که سرشار از انرژی از خواب پا می شود و مملو از انرژی تمامِ طول روز را راه می رود و کنجکاوی می کند و حالا باید با تغییرِ ساعت های کاری ِ مامان که تا 4:30 عصر شده هم کنار بیاید (هرچند خودم هنوز با این ماجرا کنار نیامدم و گمان می کنم نخواهم آمد!)، کار ساده ای نیست.
نه اینکه نشدنی باشد، ولی آنقدر جذاب هست که گذران ِ روزهای زمستانی ِ آخرِ سال ِ مرا بیش از حد سریع کند. روزهایی که تمام ِ انرژی و تلاش ِ خودم را برای ِ استفاده بهینه از آنها هزینه می کنم. (یا منصفانه تر : سرمایه گذاری)
عزیزم، در این روزهای گرفتگی و سردرگمی فقط وجودِ توست که آرامم می کند و بی خیالِ هر آن چه آزار دهنده است.(که مهمترین اش ساعات ِ کاریِ جدید است!)
وقتی با دیدنم جیغ می کشی و از شادی بالا و پایین می پری! وقتی اصرار داری بغلم بشوی، محکم بغلم می کنی و بوسه باران! وقتی در خواب و بیداری تا روی تختخواب می بینی ام لبخند می زنی و خودت را به آغوشم می رسانی! وقتی خیلی فهمیده تر از سنت پا به پای ِ من جارو می زنی و گردگیری می کنی و خانه را مرتب می کنی!
وقتی زهرا صدایم می زنی و سر به سرم میگذاری، وقتی نارحت می شوی، و ادای ِ عصبانیت را در می آوری! وقتی چشمهایت را گِرد می کنی که یعنی تعجب کرده ای! وقتی برای ِ لحظه ای خودت را به خواب می زنی و همان موقع جا می پری! وقتی نماز می خوانی و تکبیر می گویی و با گفتن الحمدلله یا شکر ِ خدا، دستهایت را به قنوت می گیری. وقتی با شنیدن آهنگ پیام بازرگانی ذوق می کنی و خودت را به جایگاهِ همیشگی ات می رسانی! وقتی تبلیغِ موردِ علاقه ات می آید به من اشاره می کنی که کنارت بنشینم و لذت ببرم!
تمامِ دلتنگی هایم در شادیِ محضِ حضورِ تو غرق می شوند.
پس، همیشه بخند؛ همیشه!!!!
پی نوشت:
- ثمین در این ماه، صاحبِ 3 تا دندان های نیش شد و دندانِ نیشِ پایین سمتِ چپش همچنان منتظرِ پرده برداری مانده! به این ترتیب شمارِ دندانهایش به 15 رسیده.
- در این ماه اولین بار، ثمین را برای خرید بدون کالسکه بیرون بردیم، تا خودش راه برود و از استقلالش لذت ببرد، خیلی اعتماد به نفس از خودش در وَکرد!!! (بدون ِ اینکه دست ِ ما را بگیرد جلو جلو می رفت و هر از گاهی بر می گشت صدایم می کرد ببیند دنبالش هستیم یا نه!!! – جالب و عجیب اینکه هیچ مغازه ی اسباب بازی فروشی ای هم از قلم ِدیدش نمی افتاد!! )