جالب انگیز ماه35
_ برای بابایی که تولد گرفتیم، همون موقع به بابایی گفتی: برای تولد من اسکلت بخرید!!
ما مات و مبهوت که اسکلت چیه؟ _ اینا بود تو پارک، بچه ها باهاش تند راه می رفتندا!!! «منظورت اسکیت بود!»
_ماه رمضون، با مامانجون میرفتی جزء خوانی و چون کوچکترین عضو گروه بودی ،هر روز بلندگو در اختیارت قرار میگرفت تا حرفی بزنی.حالا فرستادن صلوات با عجل فرجهم گرفته تا شعر الاکلنگ و تیشه یا تولدت مبارک و ...
یه روز هم گفته بودی مامانم رفته. سرکار تا پول در آره بتونه برای من اسکلت بخره!!!!
حالا جالب اینجاست که هیچکس نتونسته مفهوم اسکلت رو درک کنه، مفاهیم درک شده: اسکنر، اسنک، استرس، اسنوکر،ایستک!!!!!!!!_ اینا رو مامانجون با قهقهه تعریف میکرد.
به هرحال در روز تولد سه سالگی ات برات اسکوتر خریدیم.
_ خاله جنت اومده خونه مامانجون، رفتی دایی رو که خواب بوده صدا کردی که : دایی!پاشو. خاله جنت اومده. پاشو سلام کن، بعد دوباره بخواب!
_ پدرجون بیچاره که میخاد چایی بخوره، شما میگی: پدرجون، خیلی چای میخوری، بده، اینقدر چای نخور!!! یه چایی برا من بریز، من امروز چای نخوردم!!!
_ به مناسبت عیدفطر سه روز تعطیل بودیم. شب موقع خواب میگی: مامان! فردا جمعه است یا تعطیله؟؟!!
_ من: ثمین، اسباب بازیهاتو جمع کردی. ثمین: نه !! مواظب نبودم، فراموش کردم.!!!!!!
* حیف که زمان محدوده و شیرین کاریهای تو بی حد. حیف که نمیشه ثانیه به ثانیه با تو بودن را نوشت و به تصویر کشید. انچه اینجا میاد فقط بخشی از لحظاتی است که با هم خاطره ساخته ایم. کل خاطرات فقط در ذهن ما ثبت میشوند و گاها تا سالیان سال خاک میخورند. دوست دارم همه لحظات با تو بودن رو به هاطرم بسپارم و برایت مرور کنم، هرچند مجالی نیست.
دوستت دارم، دلبندم.