ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

روزهای داغِ تب دار

همین که هفته دوم از دومین ماهِ دومین فصلِ سال را با تب شروع کنی، به تنهایی کافیست که داغیِ تابستان را بارِ دیگر به رخت بکشد! و خاطرات ِ گرمِ مسافرتِ پارسال(درست در همین حوالیِ مرداد) را برایت مرور کند. سخت است، بیماری را می گویم. ولی گاهی لازم است. گاهی که آنقدر در خواسته هایمان غرق می شویم که یادمان می رود داشتنِ سلامتی، بزرگترین خواسته ی داشته ی ماست! گاهی که فکرهای ریز و درشت همه ی گوشه کنار ذهنمان را پر می کنند تا جایی برای جانماز و تسبیح و ذکر، باقی نماند! گاهی لازم است... تا به خودمان بیاییم. تا قدر داشته هایمان را بیشتر بدانیم. تا بیشتر بخندیم و شادتر زندگی کنیم. تا فقط یک لحظه در آخر ِ هر شب ، یک نفسِ عمیق ِ عمیق بکش...
13 مرداد 1393

من، اما....!!!

پدرم مرد بزرگی است. بزرگ و استوار! آنقدر که هیچگاه، خم به ابرو نیاورده و از توقعات نا بجای من، گله های ریز و درشت آن یکی فرزندش، انتظارات آن دیگری و ... کوه نساخته . انتظاراتش خلاصه می شود به طمع داشتن ما، کاری بودنمان، برای خودمان کسی شدن. مادرم زن بزرگی است . بزرگ و صبور! آنقدر که در برابر غُرو لندهای من و اخم و تَخم های دیگری و جزع فزع های آن دیگری، جز سکوت هیچ نمیگوید. شاید گاهگاه لبخندی هم حواله کند! انتظاری هم ندارد، جز اینکه گاهی(فقط گاهی) سراغش را بگیری. فقط همین. من، اما... از این مردِ استوار و زنِ صبور، درصدی به ارث برده ام؛ که به گمانم چندان زیاد نیست. هنوز شنیدن ِ حرفی هر چند کوچک، آزرده خاطرم می کند و ساعت ها ، خوا...
13 مرداد 1393

مهدِ کودک یا دردِ کودک!

همین که یک دختر بچه ی کوچولو داشته باشی، شاغل باشی و در دو راهیِ تصمیم گرفتن برای اینکه او را به مهد بسپاری یا نه باشی؛ کافیست تا با دیدن یک فیلم از یک مهدکودک در اردبیل، بلرزی، بشکنی، ساعت ها بغض کنی و فکرت مشغول باشد. حتی اگه مادر هم نباشی، اگر بچه ات بیشتر از سه سال هم داشته باشد و بتواند حرف بزند، مطمئنم که یک لحظه دلت می ریزد .... ولی این میان ، قطعا مادری که ناچار است بچه اش را به مهد بسپارد مقصر نیست! حتما بارها صدای ِ گریه اش وقتی او را به مربی می سپرده وسوسه اش می کرده تا برگردد و او را به آغوش بکشد. حتما تا ظهر دلش به یادش می تپیده و شاید پیش ِ خودش می گفته حتما این دورانِ بیزاری از مهد هم مثلِ همه ی چیزهای طبیعیِ دیگر، در جریانِ ر...
23 تير 1393

پروژه ی ناتمام!!!

پروژه ناتمام ماند! از 13 تیرماه ، تصمیم گرفتم دایپر را کنار بگذاریم و تو را برای استقلالِ بیشتر آماده کنم. چون پنج شنبه بود و توی خانه بودم، شروع ِ خوبی بود. البته منظور از خوب برای ِ روزِ اول، همان 8 بار شستن لباس و 6 بار آبکشی جای جایِ خانه بود!!! و نهایتا کمر درد ِ شب! ولی خوب منظور را کاملا فهمیده بودی و تا حدودی سعی به همکاری داشتی، که خوب بازیگوشی ات اجازه نمی داد و معمولا کار که از کار می گذشت می رفتی دستشویی!!! جمعه هم به همین منوال گذشت و خوب برای ِ بیرون رفتن پوشک شدی. از آنجا که خودت هم اینطوری ترجیح می دهی اصرارِ چندانی ندارم و خوب البته از آنروز شب ها جیش آزادی و شکر ِ خدا با این موضوع مشکلی نداری. خانه ی خودمان هم اغلب پوشک نیس...
23 تير 1393

جالب انگیز ماه!

- محسن (پسر خاله ی ثمین)کلاس ِ زبان میرود. جمعه که باغ بودیم گفت "مامان! من دیکته دارم!" ثمین: "مامان! منم دیکته میخوام" - ملیکا (دختر عموی ِ ثمین)می خواست موبایل را از ثمین بگیره ، زود دستش را بالای سرش برده و میگه :"قار برد." بعد اومده پشت سرِ من زیرِ فرش قایمش می کنه !!! - من بهش میگم"اسم ِ شما چیه؟" . میخنده و جواب نمیده! من:"شما مریمی؟" ثمین می خنده: "نه" من:"زهرایی؟" ثمین:"نه!" من:"پس کی هستی؟" ثمین در حالیکه خیلی می خندد:"مُ مُ" (یعنی محسن!!!!)
23 تير 1393

تولد دو سالگی

دخترِ گلم! امسال همزمان با تولدت، ماه رمضان شروع می شد و به همین خاطر ما هم تولدت را زودتر برگزار کردیم. البته اول قرار بود پنج شنبه جشن بگیریم ولی چون مادرجون مهمون دعوت کرده بود، مراسم ما افتاد جمعه 6/4/93، و با وجود طراحی کارت تولدت با تم HELLO KITTY متاسفانه آن را توزیع نکردیم، تا مهمان ها تو دردِ سرِ خرید کادوی تولد نیافتند و سورپرایز بشوند!!! البته بماند که فقط من و بابایی سورپرایز شدیم ، چون همه می دانستند که تولد تو تیر ماهه و خوب کادو آورده بودند. دست همشون درد نکنه. خیلی زحمت کشیده بودند. مهمونی، عصر ساعت 5 با بستنی و بیسکویت وکیک و پفک ومیوه و ... شروع شد و تا شب با رسیدن آقایان ادامه پیدا کرد و بعد شام سرو شد. تو هم که ا...
9 تير 1393

خدا فرشته دارد

وقتی از جایی بالا می روند، وقتی بی هوا می دوند سمت شیشه خرده های روی زمین، ، وقتی توی یک مسیر سنگلاخ پایشان می لغزد، وقتی دستشان از تاب رها می شود، وقتی پایشان روی دیواره کج و کوله سیمانی پارک کنار خیابان لیز می خورد، وقتی موقع بسته شدن در، دستشان را بی هوا و یکهویی می آورند جلو، وقتی بی خبر شیشه ماشین را پایین می دهند و تا کمر خم می شوند بیرون، وقتی ... وقتی شیشه ها پای بچه را نمی بُرند، وقتی توی مسیر سنگلاخ می افتند و بعد آرام بلند می شوند و می خندند و دوباره می دوند، وقتی از تاب، درست می افتند روی همان تکه چمن نرم و بین چند تا قلوه سنگ اطراف تاب، وقتی همان پای کوچولو بی هیچ دردسری دیواره کج و کوله سیمانی را رد می کند، وقتی توی چندصدم ثانیه...
8 تير 1393

به بهانه دو سالگی

دخترکم فرشته ی کوچکِ خوشبختی من! صبح ِدل انگیزم ، آفتاب ِ عالم تابم! هدیه ی نابِ تیر ماهی ام! بهارِ زندگیم، تارم ، پودم! دستانِ گرمت نیازِ همیشگی من است تا به آغوشم بکشی و یک آن، در تو غرق شوم. نگاهم که به معصومیت نگاهت گره می خورد ، به اوج می رسم و سرمست می شوم. صدایت که در گوشم می پیچد، زندگی در رگهایم به تکاپو می افتد؛ آن وقت فقط همین مرا بس است. که نزدت باشم، که صدایم کنی، که احساست کنم .... که باشم! دخترم! امروز شمارِ روزهای با تو بودنم به 730 رسید و سالی دیگر را با مادرانگی ام سپری کردم و مادری دو ساله ام که خوب می داند خدا، چه نعمت بی بدیلی به او عطا کرده تا عمری سپاسگزارش باشد. مادری که دو سال پیش، پاره ای از وجودش را به زمین بخشید ...
8 تير 1393

عصرهای متفاوت:

دقایقِ پایانی کار، ساعتِ اداره هر پنج دقیقه یکبار برانداز می شود. زمان دیر می گذرد، خصوصا دو عصر به بعد ! ولی تا ساعت به سه رسید انرژی تازه ای می گیرم. نفسِ عمیق می کشم و ... ماشین را که پارک می کنم با انگیزه به سمت در می روم و با جیلینگ جیلینگ راه انداختن کلید و تلق تولوق کردنِ در باز کردن! (که حقیقتا این قدرها هم صدادار نیست!) به اهل ِ خانه می فهمانم که من آمدم! و آنوقت... صدای "مامان" گفتن به بابا و خوشحالی به گوش می رسد. در حال باز می شود، "دَلام" قدرتم را دو چندان می کند و تا رسیدنم به بالای پله ها، فرشته کوچولو دو سه قدمی پایین می آید تا در آغوشم جا بگیرد و .... این لحظه، قشنگترین لحظه ی هر روز من است! آن طرفِ قضیه: شرح ماوقع عصرها از...
2 تير 1393