ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

جالب انگیز ماه!

و اما این ماه: - ثمین پشتِ در ِ اتاقش قایم شده بود تا با من بازی کنه،دستش رفت لای ِ در اتاقش. فرداش که ازش پرسیدم دستت کجا رفت لای در، میگه : "خونه من!!!" - برای تولد ملیکا(دختر عموی ثمین)در مردادماه، یک ماشین خریدیم که توی یک نایلون سفیدِ خیلی بزرگ بود؛ و من برای گذاشتن استخر توپ ثمین نگهش داشتم. دیشب تا نایلون رو دیده میگه : "وای! ماشین کجاست؟" - ثمین خانم با پشه کش یک مگس کشت!!!... با تلفن حرف می زدم که یک مگس دور سرم می چرخید، دیدم ثمین رفت پشه کش رو آورد و با اراده ای قوی در اولین حرکت، اونو ضربه فنی کرد! این اصلا تبلیغ و تشویق رفتار خشونت آمیز نیست، بلکه عکس العملی به هجوم مگسِ سمج ِ کثیف به آشپزخانه است ؛ که البته بازتابِ رفتار ...
29 مهر 1393

ماهگرد بیست و هفتم

دختر عزیزم در هفتمین ماه از دومین سال ِ در کنار تو بودن، بیست و هفتمین ماه شمارِ نفسهای به هم گره خورده مان را جشن می گیریم و به مهر پیوند می زنیم تا مقدمه ای باشد بر بهاری کردن پاییز وزمستانی که پیش روست! با تمام وجود، دوستت دارم. پی نوشت: - به همین مناسبت، پنج شنبه دهم مهر، با مامان جون و خاله و محسن رفتیم اردو(اردوگاه تفریحی میرباقری)!!!!که حسابی هم خوش گذشت.
9 مهر 1393

جوک ترسناک!!...

ما تنها نسلی هستیم که می‌تونیم هر وقت دلمون خواست، دوش بگیریم. قبل از ما حموم نبود، بعد ما آب نیست! * جوک است، ولی آدم را نمی‌خنداند. مثل آن تبلیغی که در مورد پسرش آرمان حرف می‌زد (از کجا می‌شود دوباره دیدش؟) و می‌خواست همه چیز را برای بچه‌اش فراهم کند، ولی درواقع داشت آب و برق و انرژی او را مصرف می‌کرد. این چیزها برای ما مثل کابوس‌های دورند، اما در خیلی از جاهای دنیا واقعی شده‌اند. خیلی‌ها در همین کره زمین، حالا آب‌شان جیره‌بندی است، برق‌شان شب‌ها قطع است و در لوله‌هایشان همیشه گاز نیست. دیر نیست که روزگار خودمان هم همین باشد. روزگار بی‌آبی به ما خیلی نزدیک ...
9 مهر 1393

بوی ماه مهر!

بوی ماه ِ مهر: همین که صبح طبق عادتِ شش ماهه یک ساعت زودتر از خواب بلند شوی و شعاعِ آفتاب پشتِ پلکت را نوازش کند، می فهمی که پاییز از راه رسیده. آن وقت برای یک لحظه افسوس می خوری که چرا یک ساعت بیشتر خوابیدن در شب ِ آخر ِتابستان به اندازه ی یک دقیقه بیشتر بودنِ یلدا ، همه را دور ِ هم جمع نمی کند!! همین که نبضِ شهر ، تندتر از همیشه می زند ، بوی ماهِ مهر را به مشامت می رساند. آن وقت رنگ به رنگ، دختربچه ها و پسربچه ها را مرور می کنی که دست در دستِ مادر یا پدرشان می روند تا فصلِ تازه ای را شروع کنند. و فصلِ تو هم شروع می شود، متفاوت تر از مابقی فصول. حداقل پر رنگ تر! مهم نیست چند سال است که اولِ مهرِ تو به مدرسه رفتن ختم نمی شود ؛ اولِ مهر ه...
1 مهر 1393

ماهگرد بیست و ششم

شنبه 08/06/93 : ماهگرد بیست و ششم از آنجا که این ماهگرد همزمان شد با جراحی زانوی مادرجون و گذاشتن پروتز ؛ من و بابایی درگیر کارهایِ بیمارستان بودیم و همچنان هستیم. زمان آنقدر این روزها سریع می گذرد و پر از اضطراب و استرس، که حتی ترجیح میدهیم به مدتی که سپری شده فکر هم نکنیم یا شاید بهتر است بگویم فرصت نمی کنیم بهش فکر کنیم. لحظاتمان همچنان سریع و سریعتر سپری می شوند و من مات و مبهوت مثلِ رهگذری، چمدان به دست منتظرِ قطاری هستم که هر چه سریعتر من را از شهریور دور کند! شهریوری که علاوه بر پیچ و خمهای جراحی و بیمارستان و بستری و آمبولی و ... ؛ برای من تنشِ مسئولیت های کاری جدید را هم به دنبال داشت. و آنچه پذیرش این مسئولیت ها را دشوار تر می کر...
26 شهريور 1393

روز دختر

دختر عزیزم این مدت آنقدر وقایع ریز و درشت داشته ایم که شمارش آن ها هم زمان می برد، چه رسد به نگارش آنها!!!! پنج شنبه 06/06/93 : روز دختر که روز قبلش با بابایی رفتیم و پلاکِ اسمت را تحویل گرفتیم. البته آن کالای تولدت بود!(با تاخیر) و بعد هم دونفری رفتیم خرید و برات حسابی خرید کردم. (بلوز آبی/ سوشرت زرد/ کیف صورتی)!!- تنوع رنگ را حال بفرمایید- تجربه ثابت کرده این کار در آموزش رنگ ها واقعا موثره! عصر همان روز هم با مامان جون(به قول ِ خودت: مامانی) و خاله های من رفتیم پارک شهر و تو حسابی بازی کردی. به همین بهانه یک روز تفریحی هم(سه شنبه 93/06/11) در کنار هم و با همکارانم در باغ بختیار بروجن داشتیم که حسابی به ما دو نفر خوش گذشت. با تاخییییی...
26 شهريور 1393

ما را از پریز نکشید!

ما همه هنرمند به دنیا می‌آییم. مهم این است که تا وقتی که بزرگ می‌شویم چقدر هنرمند مانده باشیم" پیکاسو پدر ایلیا: "ایلیا یواش"، " بابایی آروم"، " نیفتی! "، " دددددست، نه!" ... این ها بیشترین کلماتی‌اند که توی این یکی دو ماهه به‌ات گفته‌ام. و راستش هربار با خودم فکر کرده‌ام که چقدر حق دارم با یک سری کلمه هشدار دهنده تو را از ماجراجویی که کلی برایش نقشه کشیده‌ای محروم کنم. از بالا کشیدن از پایه میز ناهار خوری یا دست کردن توی سطل آشغال اتاقت یا ور رفتن با سه راهی برقی که از پشت تختت بیرون خزیده. یا حتی مالاندن تکه های ماکارونی روی موکت اتاق و... هر وقت که سعی می‌کنم پدر جدی باشم و تن صدایم را با قیافه مثلا اخم کرده ام هماهنگ کنم، نگاهت می‌رود ر...
27 مرداد 1393

جالب انگیز ماه!

بیست و پنج ماهگی - با آقای پدر درباره فیمینیست بحث می کردیم، بحث که تمام شد هر کدام سر گرمِ کاری شدیم.(مثلا من تلویزیون دیدن و ایشان، وبگردی)!!! ثمین برگشته میگه: "بابا!... فیمینی!!!!!.........." (گمانم ترجیح می دهد با هم بیشتر حرف بزنیم، حالا موضوع هر چه می خواهد باشد!) - دیروز باغ ِ پدرجون بودیم.یک الاغ هم تو مزرعه ی کناری بود که با آقای پدر رفتند تماشا. الاغ ، همان جا پی پی کرده بود و وقتی از ثمین پرسیدم الاغه چی میگه (با اشاره به پی پی ها!): عَیییییییییییی عَییییییییی عَیییییییییی!!!!!!!!....
27 مرداد 1393