ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

مقدمات تولد سه سالگی

 از انجا که تولد ثمین جون هشتم تیرماه و مصادف با ماه رمضوننشده بود، تصمیم گرفتیم که جشن تولدش رو با تاخیر  و  بعداز ماه رمضون برگزارکنیم.امروز پنج شنبه یکم مرداد ماه، طبق روال سالهای گذشته، توی باغ و به صرف عصرونه و شام. امیدوارم روز و شب خوبی داشته باشیم. با حضور پدرجونا و مامان جونا، دایی ها، عمه ها. ملیکا،عباس،علی، محمدحسین و اون یکی علی، متاسفانه خاله دیروز راهی مشهد شد. عمو هم مسافرته! پی نوشت: _ هوا کاملا بارونی و ابریه! در کمال تعجب دمای هوا طی سه روز اخیر ده درجه کاهش پیدا کرده، توی استانهای شمالی سیل اومده و اینجا هم بی نصیب از بارش الهی نبوده. _ یخچال باغ ماه قبل داغون شد، یخچال خونه دیروز!!! ژله های تدارک ...
1 مرداد 1394

جالب انگیز ماه35

_ برای بابایی که تولد گرفتیم، همون موقع به بابایی گفتی: برای تولد من اسکلت بخرید!!  ما مات و مبهوت که اسکلت چیه؟ _ اینا بود تو پارک، بچه ها باهاش تند راه می رفتندا!!! «منظورت اسکیت بود!»   _ماه رمضون، با مامانجون میرفتی جزء خوانی و چون کوچکترین عضو گروه بودی ،هر روز بلندگو در اختیارت قرار میگرفت تا حرفی بزنی.حالا فرستادن صلوات با عجل فرجهم گرفته تا شعر الاکلنگ و تیشه یا تولدت مبارک و ... یه روز هم گفته بودی مامانم رفته. سرکار تا پول در آره بتونه برای من اسکلت بخره!!!! حالا جالب اینجاست که هیچکس نتونسته مفهوم اسکلت رو درک کنه، مفاهیم درک شده: اسکنر، اسنک، استرس، اسنوکر،ایستک!!!!!!!!_  اینا رو مامانجون با ق...
1 مرداد 1394

شهرکرد

شهرکرد، شهر سرسبز و خرمی که مدتها دلم میخواست چند تا از حاهای دیدنیش رو ببینم، خصوصا با  دغدغه جدیدی که در پست بعدی خواهید خوند.این شد که برای نیمه خرداد،دو روز عازم این شهر شدیم. حالا بگذریم که همدان از ماه قبل هتل رزرو کرده بودیم و چون شمال شلوغ بود، راهی شهرکرد شدیم!!!! چشمه دیمه واقعا شلوغ بود و  همینطور پل زمان خان. ولی من در کل پل رو خیلی ترجیح دادم. جدای از هزینه گزاف ورودی پل، سفر کوتاه خوبی در کنار کیمیا _ دختر همکار بابایی_ و مبینا_ دخترخاله کیمیا_ داشتیم. خصوصا اینکه من اولین بار ترامپولین رو تجربه کردم و عاشقش شدم!!!  
23 خرداد 1394

تولد بابایی

ششم خردادامسال یک تفاوت اساسی با سالهای قبل داشت و ان هم بزرگتر شدن تو بود، طوری که کاملا  لمس میکردی که ااگه خواست یم برای  بابایی تولد بگیریم، باید کیک و شمع و بادکنک بخریم.امسال احساس کردم تو هم وواقعا میتونی تو انتخاب کیک تولد بابا کمک کنی خصوصا وقتی توی اون همه کیک در مغازه شیرینی فروشی، کیک قلبی شکل  20نفری رو انتخاب کردی!! گفتی : مامان این خیلی قشنگه!اینو بخر!  البته چون تولد فقط مختص به خانواده سه نفریمون می شد ما یه کیک کوچک ،با یه شمع بزرگ!!! انتخاب کردیم. خداییش تو هم  کلی همکاری کردی و موضوع رو اصلا به بابایی لو ندادی تا شب که بعداز خریرکیک و رفتن به باغ  دنبال بابا و  رقتنناون به دستشویی ...
22 خرداد 1394

اردیبهشت،ماه سفر

سلام. از اونجا که ماه، ماه مسافرت و تفریحه، ما هم نامردی نکردیم و چهارشنبه _23اردیبهشت_ صبح با پرواز ماهان، عازم مشهد شدیم.  همزمان شهادت امام موسی کاظم، سالگرد جشن عقدمون و مبعث رو انجا بودیم و صبح یکشنبه برگشتیم. جای همگی سبز. نایب الزیاره همه بودیم،اگر سعادت داشته باشیم.   پی نوشت: _دوستان عزیز وبلاگ تلاشهای من برای آپلود عکسهای ثمین، با موبایل، همچنان بی ثمر مونده. باز هم سعی خواهم کرد ولی خوشحال میشم راهنمایی ام کنید. _ البته خداییش ،خیلی هم سعی نکردم!!!!  
3 خرداد 1394

مسافرت سه روزه

شاید بی برنامه بودن از برنامه ریزی کردن، ساده تر به نظر برسه، ولی حقیقتا سخت تره! این موضوع به من ثابت شده و البته باید به شیرین بودن ان در پاره ای از مواقع هم اشاره کنم. مسافرت سه روزه ما که شاهدی براین اتفاق بود، که در ادامه خواهید خواند!!!! پنج شنبه دهم اردیبهشت که مامانجون دعا داشت. جمعه صبح همراه دوست بابایی که دو تا دختر خانوم به اسمهای ریحانه و یگانه داشت شهر  را به مقصد شیراز ترک کردیم. صبحانه رو در کنار رودخانه بعد از یاسوج صرف کردیم و تصمیم گرفتیم دل به دریا زده و برویم دیلم.. فردای ان روز را هم گناوه سپری کردیم و نهایتا نیمه شب، راهی شیراز شدیم. در واقع فقط نیمروزی در شیراز بودیم؛ ولی از کمترین زمان ممکن، بیشترین اس...
19 ارديبهشت 1394

ماهگرد 34

دختر نازنینم آنقدر گذر زمان سریع شده که تا چشم به هم میزنم ماهگردت از راه رسیده، و حالا... فقط دو ماه دیکه تا سه سالگی تو باقی مونده، سه سالگی دخترک معصوم و پاک من. چقدر تو رویاهایم با دختر سه ساله ام بازی می کردم و خدایا شکرت که چنین رویایی به حقیقت پیوست. از احساس قشنگ مادر بودن که بگذریم، دختر داشتن حس دوست  داشتنی و شیرینیه که فقط تجربه کردنی است. خداجون، باز هم ممنون که تجربه این حس قشنگ را به من عطا کردی. اما تقدیم به تو دختر عزیزم: آغوشم همواره باز ،تا موج بازوانت را خیره به احساساتم در برگیرد. چشمانم همیشه منتظر تا به نگاهت که گره خورد، زندگی را جذاب کند.  دستانم، نظاره گر گرمی دستانت است تا وجودش دلگرمی راه پ...
10 ارديبهشت 1394

جالب انگیز 34

_ پدرم داشت چای می خورد، اومده میگه: پدرجون! خیلی چای می خوریا! چای خوب نیست، کم بخور!!!! *** _ پدرجون ، بابای بابایی، اومده خونمون. نشسته داشت چرت می زد. اومده میگه: پدرجون! شما خوابتون میاد؟  پدرجون: نه بابا،  ثمین: پس حالا خواب بودید!! شما برو خونه بخواب، بعد دوباره بیا.  *** _ عمه منصوره ساکت نشسته، اومده میگه : عمه!شما ناراحتی؟؟!  عمه: نه عمه جون، مگه چی؟  ثمین: این جوری نگاه می کنی!!! *** _ پدرم پفک خریده اومده خونه ا ور م بخوریم. _سنت پفک خورون خانوادگی سالانه_   پریده میگه: هورا پدرجون!برا من جایزه پفک خریدی، خوب دختری بودم. ما: حالا باز کن، دور هم بخوریم. ثمین: نه برم خونه ، باز...
6 ارديبهشت 1394