ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

ماجرای پَت مَتانه

توی آشپزخانه دارم کتلت می پزم، مشغولِ مشغول! آقای پدر جهت همکاری در امر ِ خطیر ِ خانه تکانی، یکی از کشوهای کمد را که مخصوص کاغذها و اسناد مهم است را بررسی می فرمایند و کاغذهای اضافی یا غیر ضروری را دور می ریزند. به کارت های بانکیِ باطل شده ی من که می رسند(همان ها که قبلا گم شده و بعد از ماهها با صدورِ المثنی پیدا شدند!)، ابراز می دارند که :" این کارتها را می شکنم و دور می ریزم، چرا نگهشان داشته ای!" من: "باشه" ، مجددا تاکید می فرمایند: "بشکنم؟!"  من: "خوب باشه ، دیگه! اصلیهاش تو کیفمه !!!" صدای شکستنِ کارتها می آید. از آشپزخانه بیرون می آیم. ثمین روبروی ِ آقای پدر نشسته و به تبع از رفتارهای پدر، محتویات کیفِ من را تخلیه فرموده که شا...
19 بهمن 1392

واکسن 18 ماهگی

با تحقیقاتی که از ماهها قبل کرده بودم، بعید به نظر می رسید شب ِ قبل از واکسنت کابوس نبینم! حتی پی ِ چند شب بی خوابی و تب و ... را هم به تنم مالیده بودم. تا اینکه چهارشنبه 11/10/92 ساعت 11 مرخصی گرفتم و تو را با مامان جون به درمانگاه بردم. والا اگه خودم واکسن داشتم آنقدر دلهره نداشتم ولی خدا را شکر که به خیر گذشت و فعلا تا شش سالگی دغدغه ی واکسن، تعطیل! وَرجه وورجه ها و بپر بپرهای جنابعالی بعد از اینکه رسیدیم خونه هم، باعث شد پایت خیلی اذیت نکنه و بتوانی تکانش بدهی. من هم که کلا آن روز و 5شنبه و جمعه را در بس در خدمتت بودم ! عصرش رفتیم خانه مادرجون ِ من و فرداش با بابایی خرید رفتیم بیرون و ... حسابی خوش گذروندیم. تو هم کلی لوس شدی!!! و ...
24 دی 1392

فراز و نشیب ِ هفته:(5/18 ماهگی)

دختر عزیزم، هفته ی شاد و پر مشغله ای را در کنار ِ هم سپری کردیم. رفتن مادرجون به مشهد ، مهمانی ناهار و شام ِ پنج شنبه خانه عمه ،  بارشِ بی سابقه ی برف (32 سانتیمتر!) و حتی تعطیلی ِ یک روزه دانشگاه و رفتن به پیست ِ برف بازی با دوست ِ بابایی از شادی های هفته بود. و اما... ترکیدن لوله آب و دزدیده شدن کابل های برق ِ باغ، تصادفِ ماشین(که شکر ِ خدا، خوشبختانه به خیر گذشت)، آسیب دیدگیِ انگشتِ شصتِ بابایی  و مراقبت های سه ساعته امتحاناتِ عصرِ دانشگاه و کلافگی ِ تو و بابایی،  هم از چیزهایی بود که الحمدلله پشت سر گذاشته ایم. اما دخترم! قطعا همه این اتفاقها می افته تا یادمون نره خدا همه وقت، همه جوره هوای ِ ما رو داره !   ...
24 دی 1392

اولین برفِ زمستانی

دیگه کم کم داشت یادمون می رفت که زمستون ، یعنی بارون و برف! یادمون می رفت راه رفتن توی برف چه احساس ِ لطیفی داره و چقدر می چسبه! حتی خوردن آش رشته کنار ِ شومینه و دیدن ِ بارش ِ برف از پشت ِ پنجره ی مات شده داشت رویا می شد. حس و حال ِ شال و کلاه گذاشتن برای آدم برفی ، یا گشتن دنبال هویج، برای دماغش فقط خاطره شده بود. و قصه ی ننه سرما که پنبه های لحافش را می تکاند، افسانه ی دست نیافتنی! تاصبح ... که از پشتِ پنجره برف را دیدم و از لذت ِ زمستان های سرد و برفی به وجد آمدم. زنده شدم، جون گرفتم! از خاطراتِ پرتابِ گلوله برفی و درست کردن ِ آدم برفی و سُر خوردن از برف و حتی غَلت زدن روی برفهای باغ. (آخرین باری که 3 سال پیش حسابی برف بارید با ب...
23 دی 1392

سالگرد!

یکسال گذشت امروز سالگرد دفن شهدای گمنام در دانشگاه است و یاد آور اولین روزی که بعد از شش ماه با تو بودن ، ناچار به سر ِ کار برگشتم! برای یک لحظه تمام خاطراتِ آن روزهایم زنده شد. تردید و دو دلیِ ادامه دادن یا بریدن، تنظیم ِ ساعات ِ شیر دهی و شمردن دفعات ِ آن ، فکر ِ اینکه تو چطور بدون ِ من آن هم برای هشت ساعت سپری خواهی کرد. تقریبا آن روزها، همه لحظاتم به بغض و اندوه می گذشت، حتی کابوس ِ جدایی از تو مرا آزار می داد و واقعا چقدر سخت بود! بعد از نه ماه در بطن داشتنت،شش ماه لحظه به لحظه با تو بودم و با حضور ِ تو نفس می کشیدم و آنقدر به تو وابسته بودم که فکر ِ تنها گذاشتنت هم عذابم می داد. در چنین روزی به دانشگاه اومدم و با رییسمان دربا...
7 دی 1392

اندر احوالات 18 ماهگی

داشتن یک دختر 18 ماهه ی سرشار از انرژی و شاد، نعمتی است که فقط مادران آنها می دانند. خصوصا وقتی کوچولوی ِ عزیزشان چند روزی کسل باشد، خروسک گرفته باشد و همزمان دندانهای نیش بالایش جوانه بزند و دندانهای نیش پایینش بخواهد سرک بکشد و .... به هر حال این نیز بگذرد. و خدا را شکر که دوره نقاهت سخت سه روزه این بیماری جدیدالکشف با علائم خروسک و سیاه سرفه  هم سپری شد و الان به جز سرفه و آبریزشی که قراراست دو سه هفته ای میزبانش باشیم ، مشکل حاد ِ دیگری نداریم. داخل پرانتز عرض کنم : مشکلی به جز فکر واکسن ِ مخوف ِ 18 ماهگی!!!!!! مراقبت های وقت و بی وقت امتحانات ترم ِ مهر!!!!!!!! دغدغه ی یک روزه ی خرید و فروش ِ منزل!!!! و ... (فعلا به گمانم کفای...
7 دی 1392

یلدای92

29/9/92 و ما پیشاپیش در 29/9/92 به استقبال یلدایی رفتیم که یادگار نیاکانمان است ، در حالیکه تنها 9 روز دیگر تا 2*9 ماهگی تو باقی مانده !!!   بازی قشنگی که مدیون دقایق پایانی پاییزیم و البته در کنار هم، سرگرم تر از آنکه حتی جوجه های نشمرده را بشمریم. شهر... ، دور از هیاهوی همیشگی در همهمه ای شاد غوطه ور بود ؛ به شادمانی آخرین چهارشنبه ی اسفند و یا راس ساعتِ تحویل سال! بوی تازگی و طراوت می پیچید و در سرمای شب، نفس نفس می زد. این بار به شیرینی بارش برف نه ، ولی  همچنان به سردی آن!!! چله نشستیم یلدایی را که بلندایش تنها دقیقه ای به درازا می کشید ولی به حرمت همان، گرد هم آمدیم؛ دل به حافظ سپردیم و تا نیمه های شب خواب را پشت د...
1 دی 1392

یلــــــــــدا

همان یک دقیقه کافی است تا روزی را از بقیه روزها متمایز کند! تا یکسال دنبال فرصت باشیم تا شبی دورِ هم جمع شویم،-  و البته امسال روزی هم پیش تر، که جمعه است!-  کرسی ای بچینیم و آجیلی بخوریم! کشمش های مامان ساز را به نیش بکشیم و خرمالو های رسیده را مزمزه کنیم و حرف بزنیم و حرف بزنیم ... از یک هفته قبل برنامه ریزی کنیم تا فقط همین یک دقیقه ، یک ثانیه بیشتر کنار ِ هم باشیم. و نهایتا تصمیم بگیریم به بهانه همان یک دقیقه، جمعه را با اهالی خانه خودمان بگذرانیم و شب یلدا را با خانواده شوهرمان! تا همه راضی به استقبال زمستان بروند. (حداقل سی امین روز از سومین فصل سال را !) یلدا  دارد از راه می رسد، حتی اگر برفی نباریده باشد و جای آد...
24 آذر 1392

تفهیم!!!

-        چند ماه قبل(حدود یکسالگی)، توی خیابان بودیم که ثمین یک دختر بچه دید که داشت بستنی قیفی می خورد؛ شروع کرد به من صدا زدن و به او اشاره کردن که من هم بستنی میخوام! چون سرما خورده بود به رو نیاوردم و گفتم "چیه مامان؟! نی نی را دیدی؟" شروع کرد با دستش ادای بستنی خوردن را درآوردن و به من فهماندن که نه بابا بستنی میخواهم!!!!   -        هفته پیش (هفده ماهگی)، رفته بودیم هایپراستار، ثمین توی سبد خرید نشسته بود که دیدم صدایم می کنه و هی انگشتش را توی دهنش می کند و میخواد به من چیزی بفهماند. کمی که دقت کردم دیدم کیمیا جون(دختر دوست بابایی) داره با نی شیر کاکائو می...
16 آذر 1392