ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

بوی ماه مهر!

بوی ماه ِ مهر: همین که صبح طبق عادتِ شش ماهه یک ساعت زودتر از خواب بلند شوی و شعاعِ آفتاب پشتِ پلکت را نوازش کند، می فهمی که پاییز از راه رسیده. آن وقت برای یک لحظه افسوس می خوری که چرا یک ساعت بیشتر خوابیدن در شب ِ آخر ِتابستان به اندازه ی یک دقیقه بیشتر بودنِ یلدا ، همه را دور ِ هم جمع نمی کند!! همین که نبضِ شهر ، تندتر از همیشه می زند ، بوی ماهِ مهر را به مشامت می رساند. آن وقت رنگ به رنگ، دختربچه ها و پسربچه ها را مرور می کنی که دست در دستِ مادر یا پدرشان می روند تا فصلِ تازه ای را شروع کنند. و فصلِ تو هم شروع می شود، متفاوت تر از مابقی فصول. حداقل پر رنگ تر! مهم نیست چند سال است که اولِ مهرِ تو به مدرسه رفتن ختم نمی شود ؛ اولِ مهر ه...
1 مهر 1393

ماهگرد بیست و ششم

شنبه 08/06/93 : ماهگرد بیست و ششم از آنجا که این ماهگرد همزمان شد با جراحی زانوی مادرجون و گذاشتن پروتز ؛ من و بابایی درگیر کارهایِ بیمارستان بودیم و همچنان هستیم. زمان آنقدر این روزها سریع می گذرد و پر از اضطراب و استرس، که حتی ترجیح میدهیم به مدتی که سپری شده فکر هم نکنیم یا شاید بهتر است بگویم فرصت نمی کنیم بهش فکر کنیم. لحظاتمان همچنان سریع و سریعتر سپری می شوند و من مات و مبهوت مثلِ رهگذری، چمدان به دست منتظرِ قطاری هستم که هر چه سریعتر من را از شهریور دور کند! شهریوری که علاوه بر پیچ و خمهای جراحی و بیمارستان و بستری و آمبولی و ... ؛ برای من تنشِ مسئولیت های کاری جدید را هم به دنبال داشت. و آنچه پذیرش این مسئولیت ها را دشوار تر می کر...
26 شهريور 1393

روز دختر

دختر عزیزم این مدت آنقدر وقایع ریز و درشت داشته ایم که شمارش آن ها هم زمان می برد، چه رسد به نگارش آنها!!!! پنج شنبه 06/06/93 : روز دختر که روز قبلش با بابایی رفتیم و پلاکِ اسمت را تحویل گرفتیم. البته آن کالای تولدت بود!(با تاخیر) و بعد هم دونفری رفتیم خرید و برات حسابی خرید کردم. (بلوز آبی/ سوشرت زرد/ کیف صورتی)!!- تنوع رنگ را حال بفرمایید- تجربه ثابت کرده این کار در آموزش رنگ ها واقعا موثره! عصر همان روز هم با مامان جون(به قول ِ خودت: مامانی) و خاله های من رفتیم پارک شهر و تو حسابی بازی کردی. به همین بهانه یک روز تفریحی هم(سه شنبه 93/06/11) در کنار هم و با همکارانم در باغ بختیار بروجن داشتیم که حسابی به ما دو نفر خوش گذشت. با تاخییییی...
26 شهريور 1393

جالب انگیز ماه!

بیست و پنج ماهگی - با آقای پدر درباره فیمینیست بحث می کردیم، بحث که تمام شد هر کدام سر گرمِ کاری شدیم.(مثلا من تلویزیون دیدن و ایشان، وبگردی)!!! ثمین برگشته میگه: "بابا!... فیمینی!!!!!.........." (گمانم ترجیح می دهد با هم بیشتر حرف بزنیم، حالا موضوع هر چه می خواهد باشد!) - دیروز باغ ِ پدرجون بودیم.یک الاغ هم تو مزرعه ی کناری بود که با آقای پدر رفتند تماشا. الاغ ، همان جا پی پی کرده بود و وقتی از ثمین پرسیدم الاغه چی میگه (با اشاره به پی پی ها!): عَیییییییییییی عَییییییییی عَیییییییییی!!!!!!!!....
27 مرداد 1393

روزهای داغِ تب دار

همین که هفته دوم از دومین ماهِ دومین فصلِ سال را با تب شروع کنی، به تنهایی کافیست که داغیِ تابستان را بارِ دیگر به رخت بکشد! و خاطرات ِ گرمِ مسافرتِ پارسال(درست در همین حوالیِ مرداد) را برایت مرور کند. سخت است، بیماری را می گویم. ولی گاهی لازم است. گاهی که آنقدر در خواسته هایمان غرق می شویم که یادمان می رود داشتنِ سلامتی، بزرگترین خواسته ی داشته ی ماست! گاهی که فکرهای ریز و درشت همه ی گوشه کنار ذهنمان را پر می کنند تا جایی برای جانماز و تسبیح و ذکر، باقی نماند! گاهی لازم است... تا به خودمان بیاییم. تا قدر داشته هایمان را بیشتر بدانیم. تا بیشتر بخندیم و شادتر زندگی کنیم. تا فقط یک لحظه در آخر ِ هر شب ، یک نفسِ عمیق ِ عمیق بکش...
13 مرداد 1393

پروژه ی ناتمام!!!

پروژه ناتمام ماند! از 13 تیرماه ، تصمیم گرفتم دایپر را کنار بگذاریم و تو را برای استقلالِ بیشتر آماده کنم. چون پنج شنبه بود و توی خانه بودم، شروع ِ خوبی بود. البته منظور از خوب برای ِ روزِ اول، همان 8 بار شستن لباس و 6 بار آبکشی جای جایِ خانه بود!!! و نهایتا کمر درد ِ شب! ولی خوب منظور را کاملا فهمیده بودی و تا حدودی سعی به همکاری داشتی، که خوب بازیگوشی ات اجازه نمی داد و معمولا کار که از کار می گذشت می رفتی دستشویی!!! جمعه هم به همین منوال گذشت و خوب برای ِ بیرون رفتن پوشک شدی. از آنجا که خودت هم اینطوری ترجیح می دهی اصرارِ چندانی ندارم و خوب البته از آنروز شب ها جیش آزادی و شکر ِ خدا با این موضوع مشکلی نداری. خانه ی خودمان هم اغلب پوشک نیس...
23 تير 1393

جالب انگیز ماه!

- محسن (پسر خاله ی ثمین)کلاس ِ زبان میرود. جمعه که باغ بودیم گفت "مامان! من دیکته دارم!" ثمین: "مامان! منم دیکته میخوام" - ملیکا (دختر عموی ِ ثمین)می خواست موبایل را از ثمین بگیره ، زود دستش را بالای سرش برده و میگه :"قار برد." بعد اومده پشت سرِ من زیرِ فرش قایمش می کنه !!! - من بهش میگم"اسم ِ شما چیه؟" . میخنده و جواب نمیده! من:"شما مریمی؟" ثمین می خنده: "نه" من:"زهرایی؟" ثمین:"نه!" من:"پس کی هستی؟" ثمین در حالیکه خیلی می خندد:"مُ مُ" (یعنی محسن!!!!)
23 تير 1393

جشنِ میلاد منجی بشریت

دلت که گرفته باشد، حال و هوایِ نفست که ابری باشد! فقط یک چیز حالت را بهتر می کند، خیلی! حداقل برای چند لحظه، چند دقیقه ی کوتاه. آن هم رفتن به جشن ِ تولد بهترین مولودی است که می شناسی و دوستش داری. آن وقت بهانه ای می شود تا به دلت کمی خوش بگذرد، یکی دو نفسِ بلند بکشی و عزم کنی. حیف که دوباره دم دمایِِ غروب که می شود... دلت همانطور میگیرد، یا حتی بیشتر!! و امسال میلادِ مولودِ خوبی ها به جمعه رسید! میلادش مسعود. اما: - با ثمین توی جشن نیمه شعبان که توسط دانشگاه برگزار می شد شرکت کردیم و ثمین یک کیف و یک بسته مدادرنگی کادو گرفت و آنقــــــــــــــــدر خوشحال شد که نگو! من هم خوشحال شدم که تو ذهن ثمین،جشن نیمه شعبان به این خوبی نقش بست.(الب...
24 خرداد 1393

سه روز تعطیلی دلچسب!

سه روز آخر هفته که مطابق با 14و 15 خرداد شده ، فرصت را غنیمت شمردیم و راهی یک سفر کوچولوی دو روزه به اطراف سمیرم شدیم. البته این بار با عمه صوری و عمه بزرگه ی بچه های عمه!!!! این شد که صبح چهارشنبه راهی چشمه میشان شدیم، عصر امامزاده شاه عبدالعظیم؛ شب را هم خانه ی آقای قربانی (دوست پدرجون)موندیم و فردا هم بعد از توقف و خرید ماهی از سندگان به بی بی سیدان رفتیم. جای همه حسابی خالی، خیلی خوش گذشت. پی نوشت: - تجربیات جدیدی کسب کردیم، مثلا: * ایجاد رعب و وحشت از گاو(حیوان مورد علاقه تو)توسط ...که نکند تو را بخورد!! * چنگ انداختن تو در حد المپیک!!! * بی خوابی ِ شدیدِ خانوادگی، که همچنان بعد از گذشت چند روز رفع نشده و گمون نکنم به این زودی هم رفع شو...
20 خرداد 1393