ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

تولد بابایی....

سه شنبه همزمان با برگشتمان از مسافرت ، تولد بابایی بود که با یک تبریک خشک و خالی و یک پیامک ساده گذشت!  پنج شنبه عصر ،همزمان با بیست و سومین ماهگرد تولد تو،  بابایی آزمون ارشد  داشت. لذا فرصت را غنیمت شمردم و دل را زدم به دریا و دست اندر کار پخت کیک تولد شدم و حقیقتا کار شیرین و وقت گیر و در برخی مواقع مشقت باری (خصوصا لحظه تزیین با خامه) بود ؛ خصوصا اینکه تو می خواستی کاملا در این زمینه همکاری کنی و خامه بکشی و قیف بزنی و ... خلاصه کلی ماجرا داشتیم ولی به خیر گذشت. و شب که بابایی برگشت، کلی سورپرایز شد و تعریف کرد و من به وجد آمدم و ذوق کردم و وسوسه شدم برای تولد ِ تو هم  خودم کیک بپزم!!!!   تولدت مبارک همسر نازنینم. ماهگردت ...
10 خرداد 1393

سفرنامه

دختر عزیزم! با کوله باری از خاطرات خوش  از سفر برگشتیم و خوشحالم  که با بزرگ شدنت بهتر می توانی مفهوم سفر را بفهمی و واقعا توی مسافرت بهت خوش گذشت. ما ظهر دوشنبه 29/2/ 93 راهی سفر شدیم و شب را دامغان(در مهمانسرای اداره ی بابایی) گذراندیم و فردا عصر ساعت 3 در اتاقمان مستقر شدیم. تا ظهر جمعه به زیارت و خرید و پارک بردن تو سپری شد و به سمت گرگان حرکت کردیم. جمعه شب را باباامان (در بجنورد)خوابیدیم و ظهر شنبه  بعد از گشتی در بازارچه ساحلی بندر ترکمن، رسیدیم گرگان و شب بعد از گشت و گذار در شهر، در استادسرای دانشگاه مستقر شدیم. صبحانه را در جنگل های ناهارخوران خوردیم و ساعت 2:30 رسیدیم بهشهر، که متاسفانه چون دانشگاه تعطیل شده بود نشد مدرکم...
10 خرداد 1393

یک گام به جلو

با سلام  قبل از هر چیز باید موفقیت ثمین و خودم را در از شیر گرفتن او به اطلاع برسانم و به ثمین ِ گلم بابت ِ همه ی صبوری هایش تبریک بگویم. امروز دقیقا یک هفته است که ثمین با می می خداحافظی کرده، کاری که من اصلا تصورش را هم  نمی کردم، به این سرعت از عهده اش بر بیایم ولی به حمد الله به خوبی و خوشی سپری شد. (البته جدای از اینکه پری روز ثمین در خواب لبخند می زد و انگشت ِ وسطِ دست چپش را داشت می مکید!!! یا اینکه دیروز عصر با ناراحتی از خواب پا شد و اصرار به دیدن می می یا حتی چشیدن آن داشت! ویا حتی اینکه کاملا همه چیز را تحت سلطه خودش گرفته و امپراطی می کند، شدیییید!!!!) اما به هر حال تا همین جا هم کلی با تصورات و کابوس های من...
28 ارديبهشت 1393

تعطیلات نوروز 93

 قدیم که مدرسه می رفتیم، اولین موضوع انشای همه ی کلاسها بعد از تعطیلات نوروز می شد :" تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟" به رسم مرسوم همان سال ها، این پست تقدیم می شود: ساعت تحویل ِ سال هشت و نیم ِ شب بود و به نظر من این اولین حسنِ امسال بود. بعد از سال تحویل و تناول سبزی پلو با ماهی شکم پری که از غذاهای مورد علاقه ی توست، تا نیمه های شب اصرار داشتی که برایت دست بزنیم و تو هم برقصی و البته با تمام وجود مایه می گذاشتی! فردای آن روز بعد از عید دیدنیِ خانه پدر جون و مادر جون، رفتیم خانه مامان جون و تا شب آنجا بودیم و روز ِ دوم هم خانه ی مادر جون. و بساط عیدی دادن و عیدی گرفتن فراهم بود. جالب این بود که تو پول هایی که بهت داده می شد نمی ...
19 فروردين 1393

دردســـــــــرِ بزرگ!

این روزها...، که نه ! مدتهاست به رسم مرسوم ِ دید و بازدید، که هفته ای دو بار مهمان ِ خانه ای می شویم در نزدیکی؛کوله بار ِ ثمین پر می شود از جیغ و چنگ و خشم!!!! مات می ماند و سر در گم! در بازیِ شیرینِ چنگ انداختن و نواختنِ جیغ های گوشخراش و شادی ِ اطرافیان! که این بازی را مهیج ساخته و "نه مادر"، و "نه باباییِ" ما که دو تنه حریف ِ خاندان نخواهیم شد. کار به توضیح ِ غیرِ مستقیمِ اصول ِ روانشناسی و تربیتی هم میرسد و عاجزانه تمنایِ عکس العملِ خاص نشان ندادن(!)، ولی دریغ....!!! که نرود میخ ِ آهنی در سنگ! و البته پند آموزی قریب الوقوعِ آنچه نباید از سوی ِ ثمین! به راحتی با شنیدنِ"وای!!! نزنی منو!!!!"، "صورتم رو چنگ نزنی- با خنده و شوخی!- !!!" ...
24 اسفند 1392

بوی اسفند....

بوی اسفند آرام و بی سر و صدا، اسفند از راه رسید و احساس می کنم سنگینی تمام ِ سال در حجم حتی کمتر از سی روزه اش خلاصه شده؛ امسال اما دور از بوی خانه تکانی و خریدِ عید و بویِ همیشگیِ اسفند! جدایِ از تصادفی که زنِ برادرم را تا عید خانه نشین کرد! در هیاهویِ غمِ از دست دادنِ بزرگ خانواده مان؛ مادر بزرگِ دوست داشتنی ای که روزهای اولِ عید میهمانِ همیشگیِ سفره اش بودیم، دور هم و به دور از لحظه ای درنگِ از دست دادنِ آغوش گرمش. هنوز لذت سلام و احوالپرسی هایش آرامم می کند! طعم ِ بوسه های شیرینِ همیشگی اش را مگر می توان فراموش کرد! و خاطراتِ کوتاهی که درس های بزرگی داشت! به پیشواز آمدن و بدرقه کردنمان تا دمِ دمِ در، حتی با آنکه سختش بود. اصر...
24 اسفند 1392

آقای پدر!!!

آقاي پدر! همین که از خوابِ عزیزِ نیمروزی ات می زنی و افتادگیِ پلک هایِ خواب آلودت را به رو نمی آوری که تا آمدنِ مادرِ خانواده (از کلاسِ برنامه نویسی)، از کودکش مواظبت کنی ؛ همین که برخلاف ِ معمول، پیشنهاد می دهی که برای ِ خرید، با هم بیرون برویم یا حتی برای ِ تماشای گاو وگوساله و گوسفند و مرغ(!)، بارِ سفر می بندی؛ همین که وقتی اصرارِ کودکِ 20 ماهه ات را در حمام رفتن می بینی، عزم را جزم می کنی تا با خرده ترسی که از شست و شویش داری، او را به حمام ببری؛ همین که یادت نمی رود دخترت دَنِت دوست دارد و رانیِ انبه و لیموشیرین، و این سه پایِ ثابت خریدهای هفتگی ات می شود؛ همین که صبح ها با لذت و خوشنودی شیر موز درست می کنی و اول شیشه ی دخترت ...
14 اسفند 1392

به افتخارِ ....!!!

  بعضی وقتها ، از آن وقتهایی که لبخندِ نگاهت با بغضِ گلوگیرِ درونت یکی نیست و نگاه هایت را می دزدی تا دستت رو نشود؛ از آن وقت هایی که احوالپرسی همه را با خوبم، خدا را شکر جواب میدهی و ته ِ تهِ دلت می داند که واقعیت با گفته هایت فرسنگ ها فاصله دارد؛ از آن وقت هایی که سنگِ صبورِ همه ی دردهای بزرگ و کوچک ِ اطراف و اطرافیانت می شوی و لب به گله نمی زنی؛ از آن وقت هایی که گفته ها و ناگفته های دلت در گلویت رسوب می کنند و  بلعیدنشان غیر ممکن است؛ باید مکث کنی، باید فکر کنی، به همه ی آنهایی که وسعتِ دلشان گنجایشِ شنیدنِ جنسِ بد را ندارد چه برسد به ظرفیتِ حفظش! به آنهایی که برای رها شدن از آنچه گرفتارش شدند، باز هم دست و پا می زنند...
11 اسفند 1392