ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

تشخیص

" به عقیده من، دست و پا زدن در فضای مجازی نت نه چندان مضر نیست، که به نظر من از رفتن به مطب پزشک متخصص اطفال و در انتظار نوبت ویزیت نشستن و معاینه بی ثمر! ثمربخش تر است!!!!" حالا این ایده از کجا نشات گرفته: از کشف علت بیماری اخیر دختر گلم، که نه عفونت روده بود! نه عفونت مجاری ادراری و نه درآوردن دندان جدید!!!!!!!   بلکه طبق حدس و گمان من ِ مادر، احیانا رزوئلا بوده ؛ چون بعد از 5 شبانه روز تب شدید و بی وقفه با بیرون ریختن راش به بدن و صورت دختر گلم، موضوع تب منتفی شد.   البته این تشخیص من تا این لحظه است، عصر باید به همان دکتر متخصص مراجعه کنم، به منظور اطمینان از صحت تشخیص شخصی ام (به برکت جستجوی 2ساعته در اینترنت)!!!! ...
31 شهريور 1392

عکس، پَر پَر!

 دوستان گل وبلاگی ام – که از نگذاشتن عکس ثمین در وبلاگ شاکی هستید- دختر عزیزم – که در آینده حتما شاکی خواهی شد- واقعا شرمنده ام!!   سوژه عکس های من، اخیرا به طرز تهاجمی با دیدن دوربین به طرفش حمله ور شده و اشک ریزان، تقاضای گرفتن دوربین را می کند. لذا کلیه عکسهای دو ماهه اخیر یا در اثر حرکات سریع السیر نامبرده، تار افتاده؛ یا فقط در حالت اشک و زاری است و خوب بهترین نمونه ها ، تنها در حال خواب!!!! پس تا اطلاع ثانوی از عکسبرداری و عکس گذاری معذوریم.
31 شهريور 1392

روز دختر...

دخترکم این دومین سالی است که روز دختر را بهت تبریک میگم. امیدوارم قدر لحظات شیرینت را بدانی و دیگر روزهای خوب تقویم را تجربه کنی.(مثل روز مادر) دوستت دارم دختر نازنینم
16 شهريور 1392

تو و دختر عمو

  عزیزم وقتی تو به دنیا آمدی، فاصله سنی ات با پسر عمه ات عباس، که کوچکترین فرد فامیل (از طرف خانواده بابایی) بود ، 6 سال می شد؛ و فاصله سنی ات با  پسر خاله کوچکت که او هم کوچکترین فرد خانواده من بود، 8 سال!! این موضوع باعث شد که تو ، نقطه عطف شادی بخش زندگی فامیلی ما باشی! و اینکه اولین دختر کوچولوی خاندان  هم بودی، سوگلی بودنت را صد چندان میکرد. حالا بماند که هر روز با شیرین کاری ها، مهربانی ها، بازیگوشی ها و جذابیت های جدیدت، از همه دلربایی می کنی و بیش از پیش خودت را در دل غریب و آشنا جا می کنی.   دیروز که به دیدن دختر عموی کوچولویت  که تازه مهمان زمین شده رفتیم، بیشتر این موضوع را حس کردم. عکس العمل ا...
22 مرداد 1392

مرداد!... رخصت!

گذرمان که دیر به وبلاگ افتاد، شرمنده ایم ولی با دست پر تشریف فرما شدیم :   از تعطیلی دو هفتگی من و پیک نیک خانوادگی در روستای سرسبز خفر(3/5/92) گرفته تا دومین مسافرت خانوادگی همزمان با ماهگرد سیزدهم ثمین (10/5/92) به شهرهای تبریز و اردبیل و بندر انزلی و لاهیجان و...   از اولین دندان آسیابت که در 12/5/92 بعد از کلی اظهار وجود و ناز و ادا، جوانه زد؛ تا کلمات جدید این ماه که " ترلان" جالب ترینش بود. و "ن ن (با فتحه)" { ترلان دختر همکار بابایی و همسفر خوب ما در این مسافرت بود که تو بعد از دو بار که اسمش را صدا کردیم، یاد گرفتی صداش کنی/ ن ن هم مادر جون من(مامان مامان) است و این روزها مهمان مامان جون و پدرجون}   از وی...
22 مرداد 1392

در دوقدمی یکسالگی!

  دختر عزیزم! یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را تجربه کرده ای.... و کم کم یک بهار را نیز تجربه خواهی کرد...   پس از این همه چیز جهان تکراریست، جز مهربانی!     و یا شاید گذشت!     باورم نمی شود....    خوب که فکر می کنم، باورم نمی شود: "کم کم در دو قدمی مادری هستم که یکسال را با کودک دلبندش پشت سر گذاشته!" و لحظه لحظه لمسش کرده، با شمّ  مادری !      خوب تر که فکر میکنم ، نمی توانم تصور کنم روزی مادر نبوده ام ! ....   موهبتی که با حضور تو در ثانیه های آرامشم، طعم ملس زندگی را به یادم می آورد. همان طور که بوسه های دست و پاشکسته  و آبکی ات، تمام لذت دنیا را برایم به ارمغان! وقتی تو باشی ، لحظه ها با...
27 خرداد 1392

التماس دعا!

خدایا شکرت!     چرا این دو تا کلمه این قدر آرامش و امید به من می دهد، نمی دانم! ولی با گفتنش همه سختی ها در یک بازدم خلاصه می شود.   دخترم، داریم چه روزهای سختی را پشت سر می گذاریم. دردناکترین درد را حالا احساس می کنم که تو – عزیزیترین کسم – جلوی چشمانم، معصومانه ناله می کنی و آه می کشی و کاری ازدست من بر نمی آید، جز صبر! تا دوره این بیماری ویروسی لعنتی سپری شود.   امروز شنبه است. از سه شنبه هفته قبل تا حالا، هزار بار جلوی اشکهایم را گرفتم و بغضم را فرو بردم. حال تو در این روزها اصلا تعریف ندارد، نمی توانم بنویسم که چطور لحظه لحظه در تب 40 درجه می سوختی و هیچ دارویی کارساز نبود(از استامینوفن و ای...
28 ارديبهشت 1392

یه دسته گل!!!

موبایل بابایی سوخت!!!!!!!!   از برکات کنجکاوی های معرکه سرکار علیه(!)، به منظور بررسی طعم و کیفیت مزه گوشی نوکیا؛‌ گوشی آقای پدر مقاومت نکرده و پس از عجز و التماس به علت خورده نشدن توسط جنابعالی، شنوایی خود را به کل از دست داد و  به جمع فداییان راه شما پیوست! ... حالا ما نمی دونیم با یه خانوم کوچولوی شیطون ناناز کنجکاو چکار کنیم و با چه زبانی بفهمونیم که "بابا! همه چیز خوردنی نیست!!!!!!!!"   پی نوشت١- تجربه ثابت کرده در این زمینه باید صبر ایوب داشت و اصلا به روی خود نیاورد که چه خوردنی است و چه چیزی خوردنی نیست؛ چون نه تنها هیچ زبانی کارساز نخواهــــــــد بود، بلکه اشتیاق به جویدن را در...
23 ارديبهشت 1392

سالگرد عقد

هفت سال پیش در چنین روزی (٢١/٢/٩٢): پیمانی بین زن و مردی زمینی بسته شد تا آنها را آسمانی کند. سوگندی پاک از پیروان نسل اهورا بر دامان بهشت خاکی، تا در کنارهم ، پرواز در آسمان زندگی را تجربه کنند و صعود را جشن بگیرند.   چه زود می گذرد، فقط به اندازه همین گفتن هفت سال!! کمتر از هفت ثانیه.... هرچند دقیق تر که نگاه کنی ثانیه ثانیه خاطره و یادبود داری برای مرور کردن و  لذت بردن... و گاهی هم بغض کردن!   لحظه لحظه به یاد هم بودن، با هم خندیدن، در آغوش هم اشک ریختن، پا به پای هم درس خواندن، در کنار هم ماندن: پشت درهای اتاق عمل ، در تنهایی شب های بیمارستان، دلتنگی های خوابگاهی ام، بیخوابی شبهای امتحان،  اضافه کار ایس...
21 ارديبهشت 1392