ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

پدر دوستی

دخترگلم دیشب اندر هیاهوی کوچه که صدای موتورسیکلتی پیچید و به روزنه های منزل پدرجون نفوذ کرد و گوش ترا نواخت، چنان مکثی کردی و به بیرون نظر افکندی که نگو و نپرس. منِ بی خبر از همه جا هم پرسیدن کردم که "چیه مامان جون؟" – به خیال گفتن آمممم- و بسی با خرسندی و مسرنت و شگفت، فرمودی:"بابا"     ومن کف نمودم بسیار و پیامکی به پدری فرستادم که کجاییییییییییییی؟ که دخترکم- روحی فداه- نبودت را درک بنموده و از اولین عنایات پدردوستانه را مشمولت نموده. (و خلف خودستایی نباشد اکنون که تاملی کردم، کمی حسادت قلقلکم می دهد!)         در ادامه 1: قربون عِرق پدردوستانه دختر کوچولوم برم.فدات بشم مامانی که اینقدر...
15 ارديبهشت 1392

اندر روایات فراق

شمس الشموس و انیس النفوس خانواده! ثمین بانو...   جانم برایتان بگوید، پدر مهربان خانواده ظهر روز جمعه – جهت شرکت در اجلاس- عازم تهران گردید و با چهارساعتی تاخیر، من و شما هم راهی بیت  پدرجون! القصه، از بد بیاوری های مامان جون و بدشانسی های پدرجون آنکه استارت سرماخوردگی در نهاد من نواخته شده بود و سردی هوای دیشب- که بعیدالسابقه همچنان ابری و بارانی نیز بود!- شدت جراحات وارده بر گلوی بیچاره مرا تشدید کرده بود و خوب مسلما، چون نازمان خریدار پر وپا قرص داشت، افاضاتی  سرشار از آه و ناله، فرمودیم و گرفت!   تنها آرزوی بر دل مانده مان اینکه خدای تعالی لطف و کرمی نماید و شما از این ویروس جدیدالورود، مصون بمانید.(ا...
14 ارديبهشت 1392

دردناکترین لحظات!

خدایا ! شکرت . به خاطر همه کرم و بزرگیت، به خاطر لطف بیشماری که هر لحظه شامل حال ما می کنی و ... به خاطر همه خوبیهات .... به خاطر خودت و خیلی چیزای دیگه ...   دیروز ساعت دو و ربع عصر بود که بابایی بهم زنگ زد. وقتی جواب دادم صدای گریه وزاری  تو ، صدای مامان جون و ... از پشت گوشی میومد. گفت میتونی زود تر بیای، ثمین گریه میکنه.   کلی تعجب کردم و ترسیدم.اونوقت روز بابایی اومده بود خونه مامان جون!!!!!!(تازه قبلش با هم تلفنی حرف زده بودیم، خبری نبود)   همه مسیر دانشگاه تا خونه پیش خودم فکرای ناجور میکردم. خدای من! نکنه خدای ناکرده  یه اتفاق بد برای دختر نازنینم افتاده باشه؟؟! یعنی چی شده که گلم ای...
28 فروردين 1392

صندلی ماشین

  امروز صبح موتورسیکلت بابایی خونمون بود. بهتره اینطوری شروع کنم:   صبح به صبح از وقتی من میرم سرکار، من و بابایی با ماشین جنابعالی رو می بریم خونه مامان جون؛ بعد من با ماشین و بابایی با موتورش- که از آخر شش ماهگیت خونه اونهاست – میریم سر کار. امروز موتور بابایی خونه بود و تو هم توی چنان خواب نازی بودی که هر چی حرف زدیم پا نشدی و بالاخره با قربون صدقه بابایی وبوسهاش چشماتوبازکردی و خندیدی و طبق معمول قد کشیدی.تا اومدیم بجنبیم ساعت شد هفت و ده دقیقه.   هول هولی رفتیم پایین و تصمیم گرفتیم برای اولین بار تورو تو صندلی ماشینت بذاریم. خوب خدارو شکر تو هم استقبال کردی و من برای اولین بار تنهایی با تو نشستم پشت فرمو...
20 اسفند 1391