پدر دوستی
دخترگلم
دیشب اندر هیاهوی کوچه که صدای موتورسیکلتی پیچید و به روزنه های منزل پدرجون نفوذ کرد و گوش ترا نواخت، چنان مکثی کردی و به بیرون نظر افکندی که نگو و نپرس. منِ بی خبر از همه جا هم پرسیدن کردم که "چیه مامان جون؟" – به خیال گفتن آمممم- و بسی با خرسندی و مسرنت و شگفت، فرمودی:"بابا"
ومن کف نمودم بسیار و پیامکی به پدری فرستادم که کجاییییییییییییی؟ که دخترکم- روحی فداه- نبودت را درک بنموده و از اولین عنایات پدردوستانه را مشمولت نموده. (و خلف خودستایی نباشد اکنون که تاملی کردم، کمی حسادت قلقلکم می دهد!)
در ادامه 1: قربون عِرق پدردوستانه دختر کوچولوم برم.فدات بشم مامانی که اینقدر با احسای و لطیفی.(حتما مثلِ مامان در آینده شاعر میشی!!)
2: دیشب، شب سختی پشت سر گذاشتیم، جدای از غم فراق، از یک طرف سرما خوردگی، کسلی و بیحالی من ؛ و از طرفی گرفتگی بینی و تب و آه و ناله ها و بیخوابی تو هم مزید بر علت بود که شب را طولانی کند.
صبح هم که شد من - خوابالوتر از هر روز- با یک ساعت تاخیر سرکار حاضر شدم و همچنان ... منگم.
خبرخوش: بابایی صبح رسیده و از راه رفته سرکار، ولی ظهر می بینیمش.