صندلی ماشین
امروز صبح موتورسیکلت بابایی خونمون بود. بهتره اینطوری شروع کنم:
صبح به صبح از وقتی من میرم سرکار، من و بابایی با ماشین جنابعالی رو می بریم خونه مامان جون؛ بعد من با ماشین و بابایی با موتورش- که از آخر شش ماهگیت خونه اونهاست – میریم سر کار.
امروز موتور بابایی خونه بود و تو هم توی چنان خواب نازی بودی که هر چی حرف زدیم پا نشدی و بالاخره با قربون صدقه بابایی وبوسهاش چشماتوبازکردی و خندیدی و طبق معمول قد کشیدی.تا اومدیم بجنبیم ساعت شد هفت و ده دقیقه.
هول هولی رفتیم پایین و تصمیم گرفتیم برای اولین بار تورو تو صندلی ماشینت بذاریم. خوب خدارو شکر تو هم استقبال کردی و من برای اولین بار تنهایی با تو نشستم پشت فرمون و پیش به سوی خونه مامانجون.
عزیزم انگار همش منتظر بودی بابایی هم بیاد سوار شه و هی میگفتی بابا....با با.... منم باهات حرف زدم و برات آهنگ گذاشتم. نمی دونی با اینکه کمربند ماشین رو برات بسته بودم - توی این 4 دقیقه مسیر خونمون تا خونه مامان جون - چه رقصی می کردی.
تجربه خوبی بود....
من و نی نی و ماشین سواری
(البته بیشتر از اینکه حواسم جمع بیرون باشه، همش نگاهم به تو بود و ذوق می کردم!!...)