ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

خبر خوش!

عکسهای شانزده ماهگی آتلیه ، راس هفده ماهگی تحویل گرفته شد.(همراهِ  همه عکسهای مامان ساز!) انشاله در فرصت مناسب آپلود میشه اینطوری نیگام نکنید:  ...
16 آذر 1392

معجزه ای دیگر!

دخترم این روزها همزمان که بارش باران طراوت بخش زمین ما زمینی ها شده، فرشته کوچک دیگری هم زمینی شد ... و حالا من عمه نام می گیرم (برای بار دوم) و تو دو پسر دایی خواهی داشت.   علی کوچولو پنج شنبه 30/8/92 در بیمارستان سینا به دنیا آمد و من با دیدنش همه خاطرات روزهای نوزادی ات را بار دیگر مرور کردم و باز به این نتیجه رسیدم که زمان چقدر سریع می گذرد! آنقدر که گاهی باورم نمی شود تو هم یک نی نی 3 کیلویی بودی که چانه اش از مکیدن شیر خسته می شد!   این روزها ... آن روزها به یادم می آید، دردهای بی وقفه کمر، بیخوابی های شبانه روزی، درد سینه، آمد و شدهای تمام نشدنی، راهنمایی های بی دریغ دیگران!!!! و یک طفل معصوم که ارزش همه سختی...
3 آذر 1392

نتیجه گیری!

دیشب وقت ِ خواب که دهنت به جای بوی شیر، بوی سیر می داد! نتیجه گرفتم  کاملا بزرگ  شدی . برای خودت تصمیماتی می گیری ها!!! مثلا: ترجیح می دهی به جای غذای مورد علاقه ات که گوشت چرخی و سیب زمینی است، کباب شامی مملو از سیر ِ پدرجون را بخوری!   اینقدر با مزه است که دهن یه دختر کوچولوی نیم وجبی بوی سیر بده که نگووووو و نپرس!!!
25 آبان 1392

اندر حکایات آتلیه!

  آتلیه 16 ماهگی و اما... پس از 14 ماه تلاش شبانه روزی بی وقفه (بی وقفه که نه، کاملا منقطع و موجی!) در کشف راهای عکاسی و انتخاب دوربین عکاسی مناسب جهت خرید و فتوشاپ کار کردن و .... اندکی پس از آن، بررسی آتلیه های تخصصی کودک در سطح شهر و زیر ذره بین نهادن کار و شرایط عکاسی آنها و زیر سر گذاشتن یکی از آنها و ... پی در پی دندان در آوردن و تب کردن و وزن کم کردن و سرازیر شدن آب بینی سوژه و ... حتی بعدتر ها زایمان  عکاس و قرار های عروسی و حنا بندان و سنگ اندر سنگ پیش پا افتادن و همزمان به دایی و عمه محترم کودک محترمتر سپردن که در صورت نیاز برای همکاری در عکاسی به آنها متوسل خواهیم شدن و به جان پدر بیچاره غُریدن و نِقیدن که بچ...
12 آبان 1392

اندر احوالات تولد خانوادگی

  بالاخره چهارشنبه شب(8/8/92)، تولد پدرجون و مامان جون  برگزار شد و خدا را شکر تمام مقدمات سورپرایز کردن خوب فراهم شده بود و هر دو از کادوهایی که گرفتند خوششون آمد . با حال ترین قسمت ماجرا فوت کردن شمعهای تولد بود که دسته جمعی در چندین سکانس صورت گرفت!!! و جالب توجه اینکه باز هم شمعها روشن می شدند!!! کادو های پدرجون شامل انواع چراغ قوه و دسته گل بود، کادوی مامان جون هم یک قلم قرآنی بصیر و دسته گل. فکر کنم خیلی خوششون  آمد! الهی که سایه شان سالهای سال بر سرمان باشد. آمین
12 آبان 1392

تجربه ای دیگر...

و اما امروز دوشنبه، 6 آبان ماه 92، در حالیکه دو قدم تا 16 ماهگی داری؛ یک تجربه جدید کسب می کنی. از آنجا که مامان جون سخت آنفولانزا گرفته، دیشب با بابایی تصمیم گرفتیم تو را پیش عمه  منصوره ببریم. (البته بیشتر بهانه ای بود تا برای روزهای مبادا، یک کمک حال دیگر هم داشته باشیم – از طرفی اصرار و علاقه منصوره هم در این تصمیم دخیل بود!) حالا تصور کن من را که علاوه بر تو، باید یک سوم اتاقت را هم بار می زدم، به طرف خونه عمه! (جدای از کالسکه جهت خواب و صندلی ماشین برای ظهر که با هم دنبال علی و عباس بروید!) ظرفهای غذای صبحانه و ناهار و میان وعده و میوه و لباس و پوشک را همان دیشب پیچیدم و از استرس "فردا چه خواهد شد؟!"  تا صبح کاب...
8 آبان 1392

من خوشبخت ترینمممممم

  خوشبختی یعنی اینکه بعد از چند روز بیماری سخت دخترت، لبخند سلامتی روی لبهایش نقش ببندد؛ حتی اگه چند کیلویی وزن کم کرده باشد...   خوشبختی یعنی صبح های زود که دلت ضعف میرود برای یک دقیقه خواب بیشتر، یکی وول بخورد و بیاید بغلت، سرش را تکان بده که پاشو، شیر میخواهم و بهت لبخند بزنه....   خوشبختی یعنی زدن بچه زیر بغل با کلی وسیله تا از پله های طبقه 2 بیایی پایین و تند تند سوار ماشین بشی و بروی تا بچه ات را بسپری به مامان جونش....   خوشبختی یعنی نشون دادن کفترهای توی کوچه به دخترت تا با ذوق صدایشان کند و ذوق کنی...     خوشبختی یعنی بعد از یک روز کاری کسل و خسته کننده ، به امید یک نفر پر بکشی خانه ...
27 مهر 1392

بوی ماه مهر!

اولین روز مهر هم از راه رسید، بی سر و صدا ؛ مثل همه ماههای تابستان. ولی نه!!؟ امروز صبح که در خانه را باز کردم، قاصدک ها از کوچه به طرف حیاط دویدند. (قبل تر ها با دیدن آن همه قاصدک، حتما می فهمیدم که پاییز آمده ) ماشین را که از پارکینگ گذاشتم بیرون ، تازه فهمیدم ای بابا! مهر شده!!! دو تا دختر بچه با لباس فرم سورمه ای مشغول حرف زدن و قدم زدن، دختر همسایه با لباس صورتی دم در کوچه- منتظر سرویس - ، یک آقاپسر با لباس خاکستری در حالیکه دست مامان را در دست گرفته بودو به نظرم هنوز بیدار ِ بیدار نشده بود .... اما از کوچه که بگذریم، ماجرای خیابان شروع می شود؛ همین طور ماشین های متنوع با یک یا دو بچه قد و نیم قد دبستانی و گهگاهی یک دبیرستانی، و...
9 مهر 1392

سورپــرایز!!!

عصرآخرین روز شهریور ماه است و ساعتها تغییر کرده اند.  جدای از اینکه از صبح تا ظهر، هر چه به ساعت خیره می شدی، از رو نمی رفت و کندتر می گذشت؛ از ظهر به بعد انگار عقربه های ساعت خوابیده اند و اصلا قدم از قدم بر نمیدارند! ساعت تازه 2 است! حالا دیگر سر و صدای همکارانم – هم سلولی های همدردم! – هم در آمده و من کمی خوشحالتر از پیش، که این تغییرات ساعت کاری فقط دل نگرانی من نیست! سرگرم کار با سیستم هستم و در افکار مادرانه ام، غوطه ور! یک ارباب رجوع دیگر از در وارد می شود،.... و من بدون اینکه توجهم را به خودش جلب کند، به کارم ادامه می دهم.( معمولا چون هیچ دانشجویی با من کار ندارد و برای پرسیدن سوالش، مستقیما سراغ همکار روبرویی من...
1 مهر 1392