سالگرد!
یکسال گذشت
امروز سالگرد دفن شهدای گمنام در دانشگاه است و یاد آور اولین روزی که بعد از شش ماه با تو بودن ، ناچار به سر ِ کار برگشتم!
برای یک لحظه تمام خاطراتِ آن روزهایم زنده شد. تردید و دو دلیِ ادامه دادن یا بریدن، تنظیم ِ ساعات ِ شیر دهی و شمردن دفعات ِ آن ، فکر ِ اینکه تو چطور بدون ِ من آن هم برای هشت ساعت سپری خواهی کرد.
تقریبا آن روزها، همه لحظاتم به بغض و اندوه می گذشت، حتی کابوس ِ جدایی از تو مرا آزار می داد و واقعا چقدر سخت بود! بعد از نه ماه در بطن داشتنت،شش ماه لحظه به لحظه با تو بودم و با حضور ِ تو نفس می کشیدم و آنقدر به تو وابسته بودم که فکر ِ تنها گذاشتنت هم عذابم می داد.
در چنین روزی به دانشگاه اومدم و با رییسمان درباره کار صحبت کردم. کاملا تردید داشتم که سه ماه از مرخصی ِ بدون حقوق استفاده کنم و بعد از عید به سر ِ کار برگردم یا نه! هفته آینده ، راس شش ماهگی ات(8/10/92)کارم را شروع کنم. و خدا رو شکر که به من قدرت انتخاب دوم را داد.
این طور شد که واکسن شش ماهگی ات را دو روز زودتر زدم و از همان روز شش ماهگی ات، سر ِ کار حاضر شدم . شب خانه پدرجون موندم و تا ساعت ها به مامان جون درباره رفتارها و عادات و همه چیز تو حرف زدم. آن شب تا صبح بیدار بودم و بغض داشتم. مطمئن نبودم بتوانی دوام بیاوری و بتوانم تحمل کنم!!!
صبح که بلند شدم ، چشمهایت بازِ باز بود، مثل همیشه! بوسیدمت، به مامان جون گفتم"مواظبش باش!" و در آنی بغضم ترکید.
تمام ِ طول ِ مسیر را اشک ریختم و دم ِ در ِ ورودی بغضم را بلعیدم ،سعی می کردم خودم را بی تفاوت نشان بدهم ... ولی مگر می شد! چهره ات ، لبخندت، فکرت، ... حتی برای لحظه ای از پیش چشمم محو نمی شد.
و گذشت .
هر روز ساعت 11مرخصی می گرفتم تا به تو شیر بدهم و تا 12 خودم رو به دانشگاه می رسوندم و این کار تا سه ماه ادامه داشت. و کم کم بعد از تعطیلات عید این ساعت ِ بین روز رو هم حذف کردم.
حالا که خوب فکر می کنم می بینم آن روزها چقدر سخت گذشت و پر دغدغه ... ولی گذشت و ما هر دو با سربلندی آنرا سپری کردیم و البته با کمک شایان توجه مامان جون و بابایی!!!!
امیدوارم بعدها پروسه از شیر گرفتنت را هم با همین دید پشت سر بگذاریم ؛ هرچند فعلا با تجربه ای که دارم به هیچ وجه به آن فکرنمی کنم.
چون حالا واقعا مطمئنم : "گذر ِ زمان همه چیز را درست خواهد کرد، حتی چیزهایی که بر وفق مراد نیست!"