یلدای92
29/9/92
و ما پیشاپیش در 29/9/92 به استقبال یلدایی رفتیم که یادگار نیاکانمان است ، در حالیکه تنها 9 روز دیگر تا 2*9 ماهگی تو باقی مانده !!! بازی قشنگی که مدیون دقایق پایانی پاییزیم و البته در کنار هم، سرگرم تر از آنکه حتی جوجه های نشمرده را بشمریم.
شهر... ، دور از هیاهوی همیشگی در همهمه ای شاد غوطه ور بود ؛ به شادمانی آخرین چهارشنبه ی اسفند و یا راس ساعتِ تحویل سال! بوی تازگی و طراوت می پیچید و در سرمای شب، نفس نفس می زد. این بار به شیرینی بارش برف نه ، ولی همچنان به سردی آن!!!
چله نشستیم یلدایی را که بلندایش تنها دقیقه ای به درازا می کشید ولی به حرمت همان، گرد هم آمدیم؛ دل به حافظ سپردیم و تا نیمه های شب خواب را پشت دروازه ی زمان جا زدیم .
و چه زود این پاییز هم سپری شد و دومین فصل خزان در جوار تو رقم خورد تا حضور گرمت سرمای زمستان را خجل کند و آغوش من برای همیشه پر باشد ، از برکت وجودی سبز و ... پاک! که مرهون لطفِ پروردگارم است.
خدایا! سپاس!
پی نوشت:
روز و شب سی و نه(!) در خانه پدریِ من و شب چله در خانه مادرجون گذشت با سورپرایز تولد من که زحمتِ کیکش را عمه منصوره کشیده بود و بابایی هم طبق معمول با کادوهایش که گردنبند و آون برقی بود، من رو خجالت زده کرد. از مادر شوهرِ خوبم هم یه بلوز کادو گرفتم و از مامانم یه قابلمه مسی ِ قدیمی. ممنون از همگی. دوستتون دارم.