اولین برفِ زمستانی
دیگه کم کم داشت یادمون می رفت که زمستون ، یعنی بارون و برف! یادمون می رفت راه رفتن توی برف چه احساس ِ لطیفی داره و چقدر می چسبه! حتی خوردن آش رشته کنار ِ شومینه و دیدن ِ بارش ِ برف از پشت ِ پنجره ی مات شده داشت رویا می شد.
حس و حال ِ شال و کلاه گذاشتن برای آدم برفی ، یا گشتن دنبال هویج، برای دماغش فقط خاطره شده بود. و قصه ی ننه سرما که پنبه های لحافش را می تکاند، افسانه ی دست نیافتنی!
تاصبح ...
که از پشتِ پنجره برف را دیدم و از لذت ِ زمستان های سرد و برفی به وجد آمدم. زنده شدم، جون گرفتم!
از خاطراتِ پرتابِ گلوله برفی و درست کردن ِ آدم برفی و سُر خوردن از برف و حتی غَلت زدن روی برفهای باغ. (آخرین باری که 3 سال پیش حسابی برف بارید با بابایی، مادرجون، عمه و پسرعمه ها و زن عموت دو سه ساعتی توی باغ برف بازی کردیم ؛ تازه بعد هم توی حیاطِ خونه ی عموی بابایی، با زن عمو و دخترهایش! تا شب که هوا تاریک شد!!! – جات حسابی خالی - بعد هم مثل ِ موش ِ آب کشیده هر کدوممون دنبال جایی می گشت تا لباسهاشو آویزون کنه!)
همین الان به بابایی پیام دادم که اگه برف ادامه داشت، جور کنه تا عصر همه با هم بریم برف بازی!! این بار به افتخارِ تو و اولین برفِ قشنگِ زمستانی ِ اصفهان!
دوشنبه 16/10/92