ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

جالب انگیز ماه

-          توی مطب ِ دندانپزشکی، خانم دکتر توضیح داد که بعد از خوردن ِ شیر باید دندان های ثمین را با پنبه ی خیس پاک کنم. شب که پنبه خیس کردم و برای ثمین توضیح دادم، پنبه را از من گرفت و بعد از دو میک شیر، کمی آنرا به دندان هایش می مالید و در واقع آبش را می مکید! دوباره شیر، دوباره پنبه! چند باری این کار رو کرد تا اینکه گفتم "مامان جون بعد از اینکه پنبه کشیدی که نباید دیگه شیر بخوری!!!" مکثی کرد، پنبه را انداخت و محکم چسبید به شیر خوردن!!   -          سرِ سفره، موقعِ آب خوردن آب پرید تویِ گلوی ثمین، من توی ِ آشپزخانه بودم ؛ داشت سعی می کرد ب...
27 فروردين 1393

سه نفرِ خانواده! خانواده سه نفره!

این روزها خیلی سه نفره شده ایم: « از تعداد بشقاب و قاشق و چنگال ِ سر سفره گرفته تا تعدادِ دمپایی های دمِ دستشویی و تعدادِ کفش های دمِ درِ ورودی! » تازه به این ها تعدادِ سه فنجان چایِ داغِ دیشلمه ی عصرانه را هم اضافه کنید! و همچنین: اعلامِ نظرِ کودکانه ی نفرِ سوم را که این روزها پیشنهاد می دهد، ابراز ِ نظر می کند و به هر نحوی موافقت یا مخالفتِ خودش را با نظراتِ ما اعلام می کند!!! (توضیحا این که مثلا حالا بریم دَدَر، خونه ی مامان جون نه! ، عمه رو نبریم خرید، غذا بخوریم، دستهامون را بشوریم و ....) ١٢/١٢/٩٢
17 اسفند 1392

جالب انگیزِ ماه

-         کنارِ سینک، مشغولِ شستن ظرفها هستم که با گرفتن ِ پاهایم ، اصرار و اصرار که مامان بغلم کن، می گویم مامان دستهایم الان خیسه ! باید صبر کنی. مکث می کنی و می روی، هنوز چند ثانیه نگذشته که دوباره کنارِ پاهایم صدایم می کنی، برمی گردم، می بینم رفتی حوله را آوردی تا دستهایم را خشک کنم!!  (توضیحا اینکه برای برداشتن حوله از آویز، باید تمام قد روی شصت های پایت بایستی و دستت را تا آخرین حد دراز کنی!!! ) -         کنارِ بابایی نشسته ای و دارید تلویزیون می بینید، من هم می آیم کنارِ تو می نشینم، با لبخند نگاهم می کنی و بوسم می کنی و بی اینکه صبر کنی تا بوست ک...
19 بهمن 1392

یک و نیم سالگی

گر چه مراقبت از کودک یک سال و نیمه سخت تر از مراقبت از کودک یک ماه و نیمه است، ولی قطعا به همان اندازه شیرین تر و البته بسی بیشتر! آنچه جذابیت ِ ماجرا را بیشتر می کند، رفتارها، حرکات، حرفها و یا حتی خوابِ کودک است که در این سیر ِ تکاملی ِ نا محسوس ، هر روز جلوه ای دیگر به خودش می گیرد و من چقدر خوشبختم که داشتن ِ دخترکِ نازی چون تو را هر روز تجربه می کنم. این روزها: -        عقب عقب راه میری و از من دور می شوی، بعد شروع به دویدن به سمتم می کنی و تو آغوشم می پری و من ذوق می کنم. -        دیگه برای رفتن به آشپزخانه نمی شینی و پله آنرا ایستاده بالا و پایین میری . -&...
9 دی 1392

هفده و نیم ماهگی

چه قشنگ تعریف می کنی، هر اتفاقی که افتاده را با لحنِ خودت و مشتاقانه منتظر بله  ها و تاییدهای منی! چقدر خوب در کارهای خانه همکاری می کنی و خصوصا چیدمان سفره و برچیدن ِ آن!(حتی جمعه خانه ی مادرجون) چه مهربان من یا بابایی را بغل می کنی و می بوسی و به وجد می آوری! (و اگر دورتر باشی، بوسه می فرستی!) چه سخاوتمندانه آنچه را که می خوری به دهانمان می گذاری و با بَه بَه گفتن تشویق به خوردنمان می کنی و در پایان برایمان دست می زنی! چه علاقمند به تحسین با هر بار شنیدنِ "آفرین" خودت را تشویق می کنی! چه زیبا قرآن می خوانی و نماز !!  چه خوب مسواک می زنی و چه خوب تر کوچکترین کارهایم را تقلید می کنی!(حتی اگر گذاشتن خط کش به دیوار باشد ، برای سن...
24 آذر 1392

مهارتهای هفده ماهگی

عزیزدلم این پست را با صدای تند ِ نابهنجار ِ این روزهای ِ تو شروع می کنم : جییییییییییییییغ! جییییییییییییییییییییییغ! (خصوصا وقتی که خانه ی مامان جون محسن کاری می کنه یا خانه مادرجون، عباس!) و من...... همچنان صبورانه انتظار می کشم که این دوره هم سپری شود.   -          دندان جدیدی در این ماه در نیاوردی و متاسفم که بگویم به خاطر شیر ِشبانه  ردیف جلویی دندانهایت کاملا سیاه و خراب شده ومسواک زدن و تاسف خوردن ِ من هم هیچ فایده ای ندارد. -          تمام سعی خودت را در ادای ِ کلمات ِ جدیدی که می شنوی ، می کنی ؛ حتی اگر فقط حالت تلفظ ی...
16 آذر 1392

کله معلق!!!

تصور کنید ساعت 11 شب ، روی تختخواب دراز کشیده باشید که دختر کوچیک هفده ماهتون ، دست به آکروبات بازی بزنه و شروع به کله معلق زدن کنه!!!! و در حالیکه شما دارید شاخ در می آورید، از خنده روده بُر شود و دوباره ..... تقریبا چهار پنج باری این کار را کرد و خلاصه یه جور دیگه سرگرمش کردیم، فعلا حس ِ آکروباتیک خانوم در مرحله خاموشی به سر می برد، تا کِی دوباره بروز کند!!!
16 آذر 1392

خُررررر پُففففف!

  دیشب که وقت خواب ، تدارکات خوابیدن تو را فراهم میکردم؛ متوجه شدم بابایی خوابش برده و تو هم که مشغول شیر خوردن بودی و پلکت داشت گرم می شد، با شنیدن یک صدای تازه !... مکث کردی. بابایی  که بدجور خوابیده بود خرو پف کنان و تو ..... بعد از نشستن و گوش دادن و فرا گرفتن، عینا  - به معنای دقیق کلمه -  بعد از چند بار شنیدن چنان تقلید کردی که نگو و نپرس!!!! به ازای هر خُر و پُفِ بابایی، یکی می گفتی، رو کم کنی!!!!!!!   بین خودمان باشد: آقای پدر بعد از بیدار شدن ، حتی خواب خودشان را هم انکار می کردند (چه رسد به خُر و پُف) که چون اصرارِ جنابعالی را در تقلید صدای خودشان دیدند، تسلیم شدند!! ...
3 آذر 1392