یک و نیم سالگی
گر چه مراقبت از کودک یک سال و نیمه سخت تر از مراقبت از کودک یک ماه و نیمه است، ولی قطعا به همان اندازه شیرین تر و البته بسی بیشتر!
آنچه جذابیت ِ ماجرا را بیشتر می کند، رفتارها، حرکات، حرفها و یا حتی خوابِ کودک است که در این سیر ِ تکاملی ِ نا محسوس ، هر روز جلوه ای دیگر به خودش می گیرد و من چقدر خوشبختم که داشتن ِ دخترکِ نازی چون تو را هر روز تجربه می کنم.
این روزها:
- عقب عقب راه میری و از من دور می شوی، بعد شروع به دویدن به سمتم می کنی و تو آغوشم می پری و من ذوق می کنم.
- دیگه برای رفتن به آشپزخانه نمی شینی و پله آنرا ایستاده بالا و پایین میری .
- در کارهای خونه حسابی کمک حالمی، چه جارو زدن باشه ، چه غذا هم زدن، چه سفره کشیدن و چه جمع و جور کردن : هر چه آب می خوری لیوانش را باید توی سینک بندازی، همینطور بشقاب و قاشق را ! و همین دیشب، مجددا یک فنجان شکست!!!! ( وقتی پی پی کردی ، وسایل ِ تعویضت را می آوری و می خوابی؛ حتی موقع تعویض ِ پوشک اصرار داری دایپرت را خودت توی سطل بندازی)
- عاشق آهنگ تبلیغ ِ مولفیکسی!!!! و تقریبا همه حرکاتی که بچه ها انجام می دهند را به سبک ِ خودت انجام میدی و می رقصی!
- متاسفانه اشتیاقت به خوردن شیر (خصوصا بعد از بیماری ات)خیلی بیشتر از قبل شده و چنان بوسه هایی نثار می می می کنی که نگو !!!!
- عاشقِ ملیکا (دختر عموت) هستی و هر وقت میریم خونه مادرجون، آنقدر سراغش را میگیری که به ناچار او هم میاد! حالا نشاندنش توی بغلت یک طرف، بوسه نثارش کردن یک طرف، اخیرا با انگشتت به چونه اش می زنی و براش شعر می خونی یا با دهنت لک می زنی تا بخنده و همین کارات همه را کشته!!!!!!! تازه وقتی آبِ دهنش سرازیر شد با دستمال صورت و دستهایش را پاک می کنی!
- شعر ِ تاب تاب عباسی را وقتی سوارِ تابی ،به سبک ِ خودت می خونی: «بااااا.... باااااااا.... اَبا........بابااااااااااا..... مامااااااااااااااا....»
- همچنان مخالفِ سر سخت کتاب یا روزنامه خوندن من و بابایی هستی و یه جورایی آنها را رقیب ِ خودت می دونی، مثلا کتاب رو از ما می گیری، می خونی و بعد پرتش می کنی کناری و شروع می کنی با ما حرف زدن. یا میری روی روزنامه میشینی!!
- چادر نمازت رو هم حسابی دوست داری و همچنان برنامه ی نماز و دعاو قرآن ِ شما به راهه.
- خیلی دوست داری به پاهایت روغن یا لوسیون بمالم و بعضی وقتها خودت پیشنهاد میدی. مرطوب کننده بابایی و ست ِ رژهای من هم که از علایقِ جدیدته! (بو می کشی، استفاده می کنی، انگشتت را تا ته توش می بری !!)
- دو تا دندان ِ نیشِ بالایی ات سر زده ولی پایینی ها هنوز نه، فقط لثه ات رو متورم کرده! (امروز عصر قراره برای خرابی ِ دندانهایت بریم دکتر که خدا کنه همکاری کنی)
- هر از گاهی بی هوا هوس می کنی من یا بابایی رو بوس کنی و جالب اینه که بلافاصله میری اون یکی را هم بوس می کنی تا دلِ هر دو را بدست بیاری!!
- گردِ خودت چرخ می زنی در حدِ تیم ِ ملی!!! حواست هم هست که ما حتما به تو نگاه کنیم و سر برنگردونیم.
- نمایشی عصبانی میشی ، چشمهاتو گرد می کنی ، سرت را بالامی گیری و یه نفس عمیق می کشی! ولی از بس ما گفتیم ثمین عصبانی شو و خندیدیم، الان سرت را دیگه خیلی خیلی بالا می گیری و خنده ات میگیره!!
و اما:
- در ِ یخچال را که باز کردم یه شیشه ایستک توش دیدی، رفتی از زیرِ اُپن ، یکی یکی شیشه های ایستک را میاری ، میدی بهم تا بگذارمشون توی یخچال!
- دیشب توی تلویزیون یه خانم انار می خورد و تو هی می گفتی نا، نا... و وقتی ازت بیشتر می پرسیدیم انگشتت را توی دهنت می کردی، تا بالاخره متوجه شدم چی میخای!!!
- کتاب قصه ات را می دیدی، اومدی میگی چَ ...چَ ...! میگم یعنی چی مامان! چی میخوای؟! نشستی صفحه اش رو پاره کردی و دوباره میگی چَ... چ ...َ !!!!!!!!!! (شما بخوانید چسب!)
- داشتم به بابایی می گفتم حوصله مون سر رفت بس که جایی نرفتیم، رفتی کلاهت را گذاشتی سرت و دمِ در ِ ورودی هی میگی : دَ دَ ... بابا! .... دَ دَ!!!