ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

لبخند 33

_ توی تختخواب دراز کشیدم، اومده لپم رو میکشه میگه: « مامان تپل شدی ها» میگم راست میگی؟ میگه : اینجات تپل شده!!! **** _ میخایم بریم خونه مامان جون. میگم با ماشین بریم؟ میگه : نه خالی بریم، خوبه!!!! **** _ صدای زتگ خونه مامان جون که میاد، میپره گل سراش رو جمع میکنه ، میگه: مامان اینا رو جمع کنید، حالا علی میاد، میخوادها!!!  **** _ به قول ثمین، خالی _ پیاده _ داشتیم می رفتیم خونه پدرجون. میگه: منو بغل کنید، خسته شدم. گفتم: خوب منم خسته میشم! میگه: حالا منو بغل کنید، رسیدیم خونه مامان جون بشینید،باشه؟! **** _ به مامان جون نگاه معنی داری می کنه و میگه: باید برید اصلاحا!!!  **** _ خطاب به مامان جون: آدامس ...
7 فروردين 1394

ماهگرد 33

دختر نازنین من بهار با شور و هیجان، آروم ولی پرسر وصدا به شهرمون قدم گذاشت . با ماهی های قرمز تنگ بلور، سبزه عدس پر پشت، سفره هفت سین همیشگی،اسکناسهای تا نخورده ی وسط قرآن و خیلی چیزای دیگه. بهار اومد و ما سال 93رو پشت سر گذاشتیم و البته32 ماهگی تو رو. و حالا لابلای عطر شکوفه های بهاری، وسط نم بارون رو سبزه های نورس باغ، در کنار پدری که همه ی عشقش تویی و مادری که وجودش به وجودت بسته است، پا به سالی جدید میگذاریم تا آغاز گر 33 ماهگی و در اثنای آن 3 سالگی تو باشیم. دختر نازنینی که به این زودی با متانت حرف میزنه و ما رو شما خطاب میکنه و حتی فعلهایش رو جمع میبنده!!  عاشق عید دیدنی و رفتن خونه مامان جونه و هر صبح که از خواب پا میشه...
7 فروردين 1394

یک اتفاق تلخ دیگه...

دختر عزیزم   دیروز  در حالیکه با مامان جون بازی می کردی، دستت از ناحیه آرنج یا مچ در رفتگی داشته. من هم از همه جا بی خبر، شب ساعت نه و نیم که از سر کار برگشتم ، دنیا روی سرم خراب شد. الهی بمیرم. ساعت هفت که زنگ زدم از پشت تلفن برام تعریف می کردی که دستت زخم شده و حالا بسته، ولی من نفهمیدم. این اتفاق ساعت سه افتاده بود، بعدبابابایی و مامان جون رفته بودیدپیش شکسته بند محلی. اون هم مچت رو جا انداخته بود و تا ارنجت رو پانسمان کرده بود و گفته بود باید یک هفته توی آتل باشه. شب سختی بود و تو اصلا خوابت نمی برد. بس که بغض کرده بودی با بابا تصمیم گرفتیم آتل رو باز کنیم تا بلکه خوابت ببره ، که البته مفید بود. از دکتر هم برای ...
21 اسفند 1393

شیرین کاریها،32

ثمین: پدرجون!تشنمه، آب میخام. پدرجون: /باصدای بلند/ حاج خانم، یه لیوان آب برا ثمین بیار. ثمین: خوب خودتون پا شید بیارید!_ با قیافه حق به جانب!!!_ *** ثمین داره با گوشی من کلاه قرمزی بازی میکنه. میلاد: ثمین !گوشی رو بده ببینم. ثمین: نه، گوشی خیلی بده، برا سلامتی بده!!!! *** دایی محمد جزوه  ی ریاضی اش رو پهن کرده وسط هال، ثمین هی حوصله میکنه،آخر سر حوصله اش سر رفت. رفت رو کاغذها ش و گفت: _ دایی! این ها رو جمع کن نره زیر پای من!!!!!  *** دو نفری رفتیم خرید عید. یه شلوار لی شیک تن مانکن مرد دیده میگه مامان بیا،این خیلی قشنگه، برا بابایی بخر!!! **** توی اتاق پرو، میخام شلواری رو که امتحان کردم در بیارم، اومده م...
21 اسفند 1393

لغت نامه 31ماهگی

ثمین جون تقریبا همه کلمات و جملات را به سبک خودت ادا میکنی و جالبه که به فعل «کن» هم خیلی علاقه داری! مثلا: در رو بسته کن! عمه منصوره کجاست؟ بهش زنگ کن! بادمجونو پوست کن، من بری کنم!!! ... همینطور، از نه در اول فعلا استفاده می کنی، عجیب! مثلا: نه میخام، به جای نمیخام. نه میشه، به جای نمیشه، ... در حال حاضر، غذای مورد علاقه ات کتلت و آبدوشته_ البته فقط آبش_ قبل تر ارده عسل خیلی دوست داشتی و قبلترش فقط نون پنیر  با چای شیرین! و اخیرا هوس خامه عسل می کنی! از میوه ها همچنان لیموشیرین وخیار صدرنشین  جدول تتمایلاتت هستند. این روزها، دایما برای خونمون مشتری میاد و ما هم چند جایی سر زدیم که مورد پسند ن...
13 اسفند 1393

ماهگرد 32

دخترک نازنینم!  دختر کوچولوی نازنین معصوم من! هستی من! تو پاکترین فرشته ی ناب خدایی که به آغوش زمین سپرده شد تا مرا خوشبخت کند. سی و دو ماهگی ات مبارک دوستت دارم، بی حد و شمار!
10 اسفند 1393

یک شب بدور از تو

11 بهمن ماه:  من نجف آباد ماموریت بودم و شب خسته که برگشتم،هنوز خونه مامان جون بودی. یکی دو ساعت اونجا بودیم تا بابایی اومد دنبالمون. ساعت که9 شد،چون خیلی خسته بودیم، گفتیم بیا بریم خونه. گفتی نه بمونیم،حالا زوده! بابایی با حالت تهدید گفت، میای یا ما بریم؟ گفتی: برید. من می مونم. من: اونوقت کنار کی می خوابی؟  _ مامان جون. _ اگه خواستی بیای چیکار می کنی؟  _ با دایی میام. _یعنی بریم؟ _بله، خداحافظ!! این شد که ما حتی یک ربع هم تو ماشین، دم در نشستیم و خبری از تو نشد که نشد. این شد که اولین شب بدون حضور تو در خانه، سپری شد. جات واقعا خالی بود.خيییییییلی نتیجه اخلاقی: _ اگر از غرور ذاتی کودکتان مطلعید، او ...
14 بهمن 1393