ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

ماهگرد بیست و ششم

شنبه 08/06/93 : ماهگرد بیست و ششم از آنجا که این ماهگرد همزمان شد با جراحی زانوی مادرجون و گذاشتن پروتز ؛ من و بابایی درگیر کارهایِ بیمارستان بودیم و همچنان هستیم. زمان آنقدر این روزها سریع می گذرد و پر از اضطراب و استرس، که حتی ترجیح میدهیم به مدتی که سپری شده فکر هم نکنیم یا شاید بهتر است بگویم فرصت نمی کنیم بهش فکر کنیم. لحظاتمان همچنان سریع و سریعتر سپری می شوند و من مات و مبهوت مثلِ رهگذری، چمدان به دست منتظرِ قطاری هستم که هر چه سریعتر من را از شهریور دور کند! شهریوری که علاوه بر پیچ و خمهای جراحی و بیمارستان و بستری و آمبولی و ... ؛ برای من تنشِ مسئولیت های کاری جدید را هم به دنبال داشت. و آنچه پذیرش این مسئولیت ها را دشوار تر می کر...
26 شهريور 1393

روز دختر

دختر عزیزم این مدت آنقدر وقایع ریز و درشت داشته ایم که شمارش آن ها هم زمان می برد، چه رسد به نگارش آنها!!!! پنج شنبه 06/06/93 : روز دختر که روز قبلش با بابایی رفتیم و پلاکِ اسمت را تحویل گرفتیم. البته آن کالای تولدت بود!(با تاخیر) و بعد هم دونفری رفتیم خرید و برات حسابی خرید کردم. (بلوز آبی/ سوشرت زرد/ کیف صورتی)!!- تنوع رنگ را حال بفرمایید- تجربه ثابت کرده این کار در آموزش رنگ ها واقعا موثره! عصر همان روز هم با مامان جون(به قول ِ خودت: مامانی) و خاله های من رفتیم پارک شهر و تو حسابی بازی کردی. به همین بهانه یک روز تفریحی هم(سه شنبه 93/06/11) در کنار هم و با همکارانم در باغ بختیار بروجن داشتیم که حسابی به ما دو نفر خوش گذشت. با تاخییییی...
26 شهريور 1393

ما را از پریز نکشید!

ما همه هنرمند به دنیا می‌آییم. مهم این است که تا وقتی که بزرگ می‌شویم چقدر هنرمند مانده باشیم" پیکاسو پدر ایلیا: "ایلیا یواش"، " بابایی آروم"، " نیفتی! "، " دددددست، نه!" ... این ها بیشترین کلماتی‌اند که توی این یکی دو ماهه به‌ات گفته‌ام. و راستش هربار با خودم فکر کرده‌ام که چقدر حق دارم با یک سری کلمه هشدار دهنده تو را از ماجراجویی که کلی برایش نقشه کشیده‌ای محروم کنم. از بالا کشیدن از پایه میز ناهار خوری یا دست کردن توی سطل آشغال اتاقت یا ور رفتن با سه راهی برقی که از پشت تختت بیرون خزیده. یا حتی مالاندن تکه های ماکارونی روی موکت اتاق و... هر وقت که سعی می‌کنم پدر جدی باشم و تن صدایم را با قیافه مثلا اخم کرده ام هماهنگ کنم، نگاهت می‌رود ر...
27 مرداد 1393

جالب انگیز ماه!

بیست و پنج ماهگی - با آقای پدر درباره فیمینیست بحث می کردیم، بحث که تمام شد هر کدام سر گرمِ کاری شدیم.(مثلا من تلویزیون دیدن و ایشان، وبگردی)!!! ثمین برگشته میگه: "بابا!... فیمینی!!!!!.........." (گمانم ترجیح می دهد با هم بیشتر حرف بزنیم، حالا موضوع هر چه می خواهد باشد!) - دیروز باغ ِ پدرجون بودیم.یک الاغ هم تو مزرعه ی کناری بود که با آقای پدر رفتند تماشا. الاغ ، همان جا پی پی کرده بود و وقتی از ثمین پرسیدم الاغه چی میگه (با اشاره به پی پی ها!): عَیییییییییییی عَییییییییی عَیییییییییی!!!!!!!!....
27 مرداد 1393

روزهای داغِ تب دار

همین که هفته دوم از دومین ماهِ دومین فصلِ سال را با تب شروع کنی، به تنهایی کافیست که داغیِ تابستان را بارِ دیگر به رخت بکشد! و خاطرات ِ گرمِ مسافرتِ پارسال(درست در همین حوالیِ مرداد) را برایت مرور کند. سخت است، بیماری را می گویم. ولی گاهی لازم است. گاهی که آنقدر در خواسته هایمان غرق می شویم که یادمان می رود داشتنِ سلامتی، بزرگترین خواسته ی داشته ی ماست! گاهی که فکرهای ریز و درشت همه ی گوشه کنار ذهنمان را پر می کنند تا جایی برای جانماز و تسبیح و ذکر، باقی نماند! گاهی لازم است... تا به خودمان بیاییم. تا قدر داشته هایمان را بیشتر بدانیم. تا بیشتر بخندیم و شادتر زندگی کنیم. تا فقط یک لحظه در آخر ِ هر شب ، یک نفسِ عمیق ِ عمیق بکش...
13 مرداد 1393

من، اما....!!!

پدرم مرد بزرگی است. بزرگ و استوار! آنقدر که هیچگاه، خم به ابرو نیاورده و از توقعات نا بجای من، گله های ریز و درشت آن یکی فرزندش، انتظارات آن دیگری و ... کوه نساخته . انتظاراتش خلاصه می شود به طمع داشتن ما، کاری بودنمان، برای خودمان کسی شدن. مادرم زن بزرگی است . بزرگ و صبور! آنقدر که در برابر غُرو لندهای من و اخم و تَخم های دیگری و جزع فزع های آن دیگری، جز سکوت هیچ نمیگوید. شاید گاهگاه لبخندی هم حواله کند! انتظاری هم ندارد، جز اینکه گاهی(فقط گاهی) سراغش را بگیری. فقط همین. من، اما... از این مردِ استوار و زنِ صبور، درصدی به ارث برده ام؛ که به گمانم چندان زیاد نیست. هنوز شنیدن ِ حرفی هر چند کوچک، آزرده خاطرم می کند و ساعت ها ، خوا...
13 مرداد 1393