یک اتفاق تلخ دیگه...
دختر عزیزم
دیروز در حالیکه با مامان جون بازی می کردی، دستت از ناحیه آرنج یا مچ در رفتگی داشته. من هم از همه جا بی خبر، شب ساعت نه و نیم که از سر کار برگشتم ، دنیا روی سرم خراب شد.
الهی بمیرم.
ساعت هفت که زنگ زدم از پشت تلفن برام تعریف می کردی که دستت زخم شده و حالا بسته، ولی من نفهمیدم.
این اتفاق ساعت سه افتاده بود، بعدبابابایی و مامان جون رفته بودیدپیش شکسته بند محلی.
اون هم مچت رو جا انداخته بود و تا ارنجت رو پانسمان کرده بود و گفته بود باید یک هفته توی آتل باشه.
شب سختی بود و تو اصلا خوابت نمی برد. بس که بغض کرده بودی با بابا تصمیم گرفتیم آتل رو باز کنیم تا بلکه خوابت ببره ، که البته مفید بود.
از دکتر هم برای امروز وقت معاینه گرفتیم ولی کاملا تردید داریم در اینکه دستت گچ بشه یانه.
دقیقا یک هفته مونده به تحویل سال نو، یه اتفاق تلخ دیگه رقم خورد که اگه با آماده کردن تراز سالانه و مغایرت گیری انبار جفت نشده بود، بازهم قابل تحمل تر بود.
خدایا!کمکم کن.
می دونم همه سختی ها با توکل بر تو آسون میشه ولی محتاج کمکتم. گوشه ی چشمی، نظری به ماکن.
دوستت دارم.