ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

96/06/06

سلام. مدتهاست دور از آرامش این وبلاگ، دور از نگارش خاطره های نابت و البته با لطف حضورت در لحظه لحظه زندگیم، وقت می گذارنم. دخترک پنج ساله من حالا دیگه همون رویایی شده که در سر می پروروندم. شاید کمی پر هیجانتر.... کمی با شیطنت بیشتر....... ولی پاک و معصوم و بی همتا. دوستت دارم.
6 شهريور 1396

بهمن 95

سلام. مدتهاست سری نزدم. مدتهاست سر زدم ولی چیزی ننوشتم. نه اینکه دوست نداشته باشم.واقعا نمیدونم از کجا بنویسم. چطور شروع کنم. چطور ادامه بدم. دوست دارم مثل قبل لحظه به لحظه خاطراتت رو اینجا ورق بزنی، ثانیه به ثانیه خوشیها و  ناخوشیها  را ببینی و گذر  سریع اونا رو . بچشم بر هم زدنی یکسال از اخرین پستی که گذاشتم، گذشت!!!!تو چچهاسال و نیمه شدی. همچنان عشق من و بابا هستی و البته همه زندگی ما.  امروز احوالم ناخوش بود نرفتم سرکار. صبح که بیدارشدم گفتم بریم مهد مامان؟ _ وای نه، تو امروز حال نداری، باید ازت مواظبت کنم!!!!!! تازه برام صبحانه و میوه و اب هم اوردی و میگفتی تو بشین، حال نداری. این شد که بیشتر بهم حس غ...
5 بهمن 1395

پاییز94

دخترکم پاییز تازه و پر مشغله ای رو سپری کردیم. من یکشنبه تا چارشنبه، به روال گذشته سر کارم. پنج شنبه ها دانشگاه کلاس دارم و جمعه و شنبه رو کلا پیش تو  وقت میگذرونم. بابایی پنج شنبه ها و جمعه ها کلاس داره. هفته آخر آذرماه شدیدا انفولانزا گرفتم و سه روز خونه مامان جون بودیم، در بس. 29آذر حتی معامله فروش خونمون رو هم کردیم و فعلا خانه بدوشیم تا یه موقعیت مناسب  نصیبمون بشه. یه جورایی تصمیم به انصراف هم گرفته ام. که البته فعلا هنوز مسکوت مونده ولی تصمیمم قطعیه. خصوصا وقتی علاقه ثمین رو به شعر حفظی میبینم. چیزی که قبلا دوست نداشت. الان شعرهای زیر را کامل بلده: باز تلفن زنگ میزنه، رسیدیم و رسیدیم، اتل متل توتوله، یه توپ د...
3 دی 1394

ثمین تایپیست!!

847پ ثمین: مامان اجازه هست تایپ کنم؟/پو  من: بیا مامان جونم خ45ت/ذدئ+- ئودذزرزطظ3.0÷سثصث÷ص33333333333333 دووووووووووووووووووو چک مورخ : 94/08/03 5 روز مانده به 39 ماهگی؛ در حالیکه من سراپا غرق استرس درسم و شبها 3 تا 6 مشغول مطالعه!!!!!!! اونوقت باید حالا با ثمین بشینم تا سرگرمش کنم!!
3 آبان 1394

مهرماه 94

دختر گلم این روزها اینقدر زیبا با کلمات بازی می کنی که من جا می مانم به شرح کامل تعریف هایی که می کنی برسم. مثلا: - مامان! بابایی کی برام  ماشین شارژی می خره اینشالا...... - بابا ، شما نمیخای بری سربازی!!!!1 - 
3 آبان 1394

شهریوری که گذشت!

عزیز دلم تابستان سپری شد، پر از فراز و نشیب های تازه و البته با اخبار خوشایند و دردسرهای جدید! _ نتایج مصاحبه دکتری را اعلام کردند و من قبول شدم.... هرچند ترجیح می دادم این اتفاق نمی افتاد! و من به این بهانه از سختی راهی که پیش رو دارم، شانه خالی می کردم. _ بابایی مدیریت منابع انسانی قبول شد، ثبت نام کرد و همچنان چون من  مردد است و بیشتر از من به رو می آره!!!! _متاسفانه مادربزرگ ملیکا ناگهان فوت شد و ما مبهوت ماندیم. _عمه سمیرا عروس شد. و تو شادی های تازه ای رو تجربه میکنی. _ من همچنان پیگیر استعفایم از ریاست هستم و خوشبختانه دارم موفق میشم.  _دایی در شرف رفتن به سربازیه! پی نوشت: _ اولین بار توسط پلیس جریمه شدم!!...
14 مهر 1394