ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

جالب انگیز 37

ثمین عزیزم، سلام تعداد شیرین کاریهایت آنقدر زیاد شده که نگو ونپرس. و البته حرفهات که گاهی ما رو انگشت به دهن میذاره. خدارو شکر، خیلی خجالتی نیستی و نظرت رو به جمع میگی و حتی تو مباحث بزرگتراهم شرکت میکنی!  در حال حاضر تنها مشکلمون با تو نق زدنت هست که تا وقتی یا چیزی بر وفق مرادت نباشه ادامه داره. تقریبا هر نوع گل سر،گیره، کش مو یا تلی که دیدی میخای بخری و چون موهات کوتاهه توجیهت اینه که خوب دستم میگیرم! _ شبها خیلی دوست داری خونه پدرجون به قول خودت بودونی! اخیرا بابایی که از سر کار و دو ساعت زودتر از من  میاد دنبالت میگی:  «بابایی، شما برو بخواب. من اینجا میمونم با مامان میام. برو بخواب ، خدافظ برو دیگه، من خواب...
7 شهريور 1394

دو روز آخر هفته جذاب!

پنج شنبه 22 مرداد:  پادنا، روستای امیر آباد، منزل جهان و مراد. با حضور مادر جون پدر جون و خانواده عمه منصوره و خانواده اسلام. عصر پنج شنبه: لب رودخانه  شب: عروسی بسیار بسیار قشنگ محلی با رقص و دستمال بازی جمعه:یه جایی قبل از پرورش ماهی متروک، سرسبز و خوش آب و هوا.  جای همگی سبز. خیلی خوش گذشت.
31 مرداد 1394

و اما.... تولد!!!

عصر ه شنبه یکم مرداد،با سه هفته تاخیر نکته جالب تولد، تزیینات اون بود که شب قبل توی باغ انجام دادیم و فقط بادکردن بادکنک ها رو به روز تولد موکول کردیم . حالا روز تولد رو فرض کنید، ساعت چهارونیم عصر،ما سه نفری راهی باغ شدیم. مامانجون زودتر از ما رسیده بود و توی حیاط روی تخت منتظرمون بود. منم بعداز احوالپرسی پریدم برم بادکنکها رو باد کنم. چشمتون روز بد نبینه، اولین بادکنکی که داشت کاملا باد میشد یهویی ترکید و مستقیم خورد تو چشمم!!!! ساعت پنج بود و تا نیم ساعت هم ابریزش شدید ودرد چشم داشتم.حتی چشمم متورم شد وباز نمیشد. تا اینکه تصمیم گرفتیم بریم دکتر. اوضاع خیلی وخیم بود. خلاصه مامانجون بیچاره تنها موند توی باغ و ما   از این مط...
13 مرداد 1394

مقدمات تولد سه سالگی

 از انجا که تولد ثمین جون هشتم تیرماه و مصادف با ماه رمضوننشده بود، تصمیم گرفتیم که جشن تولدش رو با تاخیر  و  بعداز ماه رمضون برگزارکنیم.امروز پنج شنبه یکم مرداد ماه، طبق روال سالهای گذشته، توی باغ و به صرف عصرونه و شام. امیدوارم روز و شب خوبی داشته باشیم. با حضور پدرجونا و مامان جونا، دایی ها، عمه ها. ملیکا،عباس،علی، محمدحسین و اون یکی علی، متاسفانه خاله دیروز راهی مشهد شد. عمو هم مسافرته! پی نوشت: _ هوا کاملا بارونی و ابریه! در کمال تعجب دمای هوا طی سه روز اخیر ده درجه کاهش پیدا کرده، توی استانهای شمالی سیل اومده و اینجا هم بی نصیب از بارش الهی نبوده. _ یخچال باغ ماه قبل داغون شد، یخچال خونه دیروز!!! ژله های تدارک ...
1 مرداد 1394

جالب انگیز ماه35

_ برای بابایی که تولد گرفتیم، همون موقع به بابایی گفتی: برای تولد من اسکلت بخرید!!  ما مات و مبهوت که اسکلت چیه؟ _ اینا بود تو پارک، بچه ها باهاش تند راه می رفتندا!!! «منظورت اسکیت بود!»   _ماه رمضون، با مامانجون میرفتی جزء خوانی و چون کوچکترین عضو گروه بودی ،هر روز بلندگو در اختیارت قرار میگرفت تا حرفی بزنی.حالا فرستادن صلوات با عجل فرجهم گرفته تا شعر الاکلنگ و تیشه یا تولدت مبارک و ... یه روز هم گفته بودی مامانم رفته. سرکار تا پول در آره بتونه برای من اسکلت بخره!!!! حالا جالب اینجاست که هیچکس نتونسته مفهوم اسکلت رو درک کنه، مفاهیم درک شده: اسکنر، اسنک، استرس، اسنوکر،ایستک!!!!!!!!_  اینا رو مامانجون با ق...
1 مرداد 1394