ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

دخترکم یادت نره!

دختركم بزرگ شدی لالایی هام یادت نره چقدر برات قصه بگم دوباره خوابت ببره چقدر نوازشت کنم تا تو به باور برسی این دو تا دستای منه تو اون روزای بی کسی وقتی کمر مامانی خم شده پیش روی تو اگه چروکه صورتم میبره آبروی تو لالایی هام یادت نره بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره از اون روزا که مشت من با دست تو وا نمی شد تو خواب و بیداری تو هیچ کسی ماما نمی شد اون که تو اوج خستگیش خنده ی رو لباش بودی تا تو بهونه میکردی سوار شونه هاش بودی لالایی هام یادت نره بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره لالا لالا گلکم لالایی کن دلبرکم خواب پریشون نبینی ای غنچه با نمکم لالا لالا گلکم لالایی کن دختركم چشماتو گریون نبینم گریه نکن دردو...
3 ارديبهشت 1392

یک اولین خواب آلود!!!

فندوق جونم امروز صبح از بس که خسته بودی ، هر چه من و بابایی شلوغ کردیم ؛اولش بیدار می شدی و غلت می زدی و دوباره خوابت می برد. بعد کم کم بیدار می شدی و نق می زدی! و خوابت می برد.....(بمیرم الهی که مجبوریم صبح به صبح تو را از خواب بیدار کنیم تا برویم سرکار- این لحظه ها تلخ و دردناکه مامان)   من هم تصمیم گرفتم برای اولین بار تو رادر حالیکه خواب هستی به خانه مامان جون ببرم که معمولا این نقشه در دفعات قبل با کوچکترین حرکتی که به تو میدادیم نقش بر آب می شد، ولی این بار با اینکه به توکلاه و جوراب پوشاندم و وسط پتو چپوندمت و چشمهایت باز کردی و گریه کوچولو هم کردی، باز سر شانه ام خوابت برد.......   اتفاقی که باید در تاریخ ثبت کرد!...
3 ارديبهشت 1392

اولین نشانه های استقلال!!!

سر  نوشت: اصولا مامان های مهربان، به جای به کار بردن کلمات لجبازی و قهر بچه های مهربانتر!شان از واژه استقلال استفاده می کنند. هم پربار تر است و هم با کلاس تر!!!!!!!!   اما روایت خانوم کوچولوی ما:   دیروز که شما را برده بودیم مطب دکتر علیرضا مریخی- فوق تخصص کودک- تصمیم داشتیم سری هم به سی و سه پلی، باغ گلهایی، پارکی،... (آخیییییی) بزنیم ولی اینقدر باد می آمد که نگو.   ما هم تصمیم گرفتیم به هایپراستار برویم.حداقل چون سر پوشیده است.آنجا که شما را توی کالسکه گذاشتیم خودت را رساندی دم کالسکه و میله هایش را گرفتی، من گفتم " اینجا خطرناکه" و گذاشتمت عقب تر! دوباره پریدی جلو و میله ها را چسبیدی. گفتم "اِ ... مامان، بر...
2 ارديبهشت 1392

تجربیات جدید

   تجربیات جدید در هفته ای که گذشت...    اولین ولگردی:     عزیزم چهارشنبه هفته قبل، برای اولین بار  بعد از غروب- ساعت 8- ؛ من و تو و بابایی سه نفری رفتیم شهر گردی!!!!!!     تو که کلی تو کالسکه کیف کرده بودی و من و بابایی هم از کیف تو، کف!!!(حالا بماند که آخر کار خسته شده بودی و خوابت می آمد و میخواستی بغل بشوی)حدود دو ساعتی پیاده روی کردیم و کلی سرحال شدیم و قول دادیم هر شب همین کار را بکنیم .(ما بدقول نیستیم ها، زمانه نمیگذاره مادر!!!!!!!!!!!!!!!!!!!)   تازه برای تو هم از فروشگاه احسان، بن بن بن خریدیم.    اولین موت...
1 ارديبهشت 1392

یک ربع به ده!!!!!

       فسقلی مامان   این روزها بزرگتر شده ای ، بزرگتر که نه.... خانومتر!، با ادا و اطفارهای تازه تر:   -        مثلا اینکه تا چیزی را بخواهی و با آروم آروم غر زدن بهت ندهیم؛ شروع میکنی الکی گریه کردن!!!!!   (آخخخخخ که دیگه عکس و فیلم هم نمیتوانم از تو بگیرم، چون همه اش به موبایلم اشاره می کنی و میخواهی اونو بهت بدهم و ... گریه الکی و غر و لند و...، من هم تسلیم!)- این یکی رو تو فیلم های ده ماهگیت بوضوح ثبت و ضبط  کردم تا سند مکتوب باشد!!   -        مثلا دیگر اینکه از افاضات حضرت پدر و به ...
1 ارديبهشت 1392

چند شعر کوچولو ...

جوجه جوجه طلائی       نوکت سرخ و حنائی تخم خود را شکستی       چگونه بیرون جستی   گفتا جایم تنگ بود         دیوارش از سنگ بود نه پنجره نه در داشت   نه کس ز من خبر داشت دادم به خود یک تکان     مثل رستم قهرمان   تخم خودرا شکستم         اینجوری بیرون جستم         باز برای آسمون                    از راه رسید یه   مهمون   یه ابر چا...
31 فروردين 1392

روزهای بی بازگشت...

لبخندهایت ... نشستن ها... کنجکاوی ها... گامهای کوچکی که با کمکمان بر می داری.... کودکی ها....    این روزها، این روزهای مادرانه، دلم می‌خواهد همه چیز کمی آهسته‌تر رخ بدهد، تا من بتوانم همه‌اش را در یک نفس حبس کنم. یک نفس عمیــــــــــــــــــــق!
31 فروردين 1392

غننننننچه جونم

شازده خانوم از آنجا که تو اخیرا عاشق توپ و توپ بازی و هر چیز قلقلی شدی، تصمیم گرفتم این عکس را بگذارم. از دیروز تا حالا قشنگ فوتبال بازی می کنی. حالا بگذریم که فکرمی کنی همه هندوانه ها و خربزه ها هم توپ تشریف دارند و هی زور میزنی تا بغلشان کنی و قلشون بدهی. مامان فدات بشه، که اینقدر توپ توپی!!!!!!!!!   دیشب که برای عیادت آقای آقاخانی، رفته بودیم گل فروشی تا یک سبد گل بخریم ، اولین غنچه رز زندگیت را از آقای عضد هدیه گرفتی.آنقدر خوشحال شدی که نگووووو.   از قول ثمین: "وا..... !!!! چرا عکسهای من را لوله کردید؟؟؟؟؟؟؟  حالا اگر من میخاستم دست بزنم، چیکاررررررر می کردید؟؟؟؟" راست میگه بچه ام، نه؟؟!!!!!!! ...
31 فروردين 1392