ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

تقویم ثمین خانوم

دختر کوچولوی گلم مامان این تقویم رو برات تدارک دیده، امیدوارم بزرگ که شدی خوشت بیاد. (الان که واقعا واقعا دوستش داری، قربونت برم- فکرکنم خیلی خوشمزه باشه!!!!-) ...
17 فروردين 1392

سیاست انگلیسی!

توی تعطیلات نوروزی که من سرکار نمی رفتم، یه چیزای جدید یاد گرفتی که با حال ترینش اینه که:    یاد گرفتی اگه من تو آشپزخانه باشم و تو رو با اسباب بازیهات تنها گذاشته باشم، صدام می کنی و یواش یواش خودت رو میندازی زمین و یه لبخند خوشگل مامانی دل بسوزون (که اونم آخرین روز پارسال-٣٠اسفند- یاد گرفتی) میزنی که من بپرم بغلت کنم.   قربون این سیاست انگلیسیت برم.   لبخند خوشگلتم حتما تو یه پست میذارم.
14 فروردين 1392

سلام مجدد بعد از تاخیر دو هفته ای

سال نو همه مبارک سال نو دختر کوچولوی منم ! نمیدونم از کجا شروع کنم، از چهارشنبه سوری که با میلاد و محسن (پسر خاله های دخملی) و محمدحسین (پسردایی) رفتیم تو باغ خودمون، یا سال تحویل سر سفره که امسال، با وجود تو دختر کوچولوی نازنازی  شیطون، یه رنگ و بوی دگه داشت، یا از مهمونی رفتن و عیدی گرفتن و مهمونی دادن ما و خلاصه مراسم دوازده بدر با پدرجونو مادرجون ، عمو و عمه هات و ... تو باغ (به صرف نهار و عصرونه و ...)و سیزده بدر تو باغ پدرجون با خاله و دایی و ...    دخترم! خیلی دیر اومدم، نه اینکه تنبل باشم، اینقدر سرگرم شده بودم که اصلا نفهمیدم زمان چطوری گذشت و یهو شد ١٤ فروردین. ولی خوب این چند روزه سعی میکنم برات از&nb...
14 فروردين 1392

الکی خوش

ثمین جونم این روزا دیگه یاد گرفتی الکی بخندی، الکی سرفه کنی، و یه جورایی مارو هم الکی سرگرم کنی!!!!! دیروز یه فایل صوتی از صدات ضبط کردم، بعد که برات گذاشتم کلی خندیدی و ذوق کردی، وقتی عکست رو موبایل من هم میبینی، چنان ذوقی می کنی که نگو ؛ بماند که میخوای بوسش کنی و طعم گوشی رو بچشی!!!!   سال نو داره میاد و ما هم داریم کم کم آماده میشیم تا سال جدید رو با خوبی و خوشی شروع کنیم. امسال اولین عید نوروزه که تو کنارمونی و این لذت عید رو برای من و بابایی صد چندان می کنه.     پیشاپیش سال نو مبارک، شاپرکم. دوستت دارم.
27 اسفند 1391

همواره شاد باش

خنده کن کودک من،از تو جانم به تن است،جايت آغوش من است....   نه تو مي ماني و نه اندوه    و نه هيچيك از مردم اين آبادي...    به حباب نگران لب يك رود قسم،    و به كوتاهي آن لحظه شادي كه     گذشت،    غصه هم مي گذرد،    آنچناني كه فقط خاطره اي خواهد ماند    لحظه ها عريانند.    به تن لحظه خود،جامه اندوه مپوشان هرگز     هرگز اجازه نده بخاطر شاد کردن دیگران شادی زندگی خودت از بین برود...........زندگی ا ین نیست که فقط دیگران را خوشحال کنی.........زندگی یعنی راستگو باشی و شادی زندگی خو...
20 اسفند 1391

صندلی ماشین

  امروز صبح موتورسیکلت بابایی خونمون بود. بهتره اینطوری شروع کنم:   صبح به صبح از وقتی من میرم سرکار، من و بابایی با ماشین جنابعالی رو می بریم خونه مامان جون؛ بعد من با ماشین و بابایی با موتورش- که از آخر شش ماهگیت خونه اونهاست – میریم سر کار. امروز موتور بابایی خونه بود و تو هم توی چنان خواب نازی بودی که هر چی حرف زدیم پا نشدی و بالاخره با قربون صدقه بابایی وبوسهاش چشماتوبازکردی و خندیدی و طبق معمول قد کشیدی.تا اومدیم بجنبیم ساعت شد هفت و ده دقیقه.   هول هولی رفتیم پایین و تصمیم گرفتیم برای اولین بار تورو تو صندلی ماشینت بذاریم. خوب خدارو شکر تو هم استقبال کردی و من برای اولین بار تنهایی با تو نشستم پشت فرمو...
20 اسفند 1391

اولین ریزه خواری!

اولین ریزه خواری امروز ظهر که اومدم خونه تا شیر بخوری، طبق معمول دلخوشی می کردی و بعد از بغل کردنت ، هر دومون شروع به بوئیدن و بوسیدن هم کردیم. بعد که یه کم شیر خوردی، مامانجون برام ناهار آورد و تو هم نشستی سر سفره. بهت برنج دادم تا بخوری، خیلی هم دوست داشتی ولی بیشتر اصرار داشتی دودستی بری تو بشقاب من! من هم برات توی یه بشقاب یه قاشق برنج ریختم تا باهاش بازی کنی.   تو هم پنج شش تا دونه برنج رو با دست راستت برمیداشتی ، خوب نگاهش می کردی(با افتخار- فکر کنم مغرورانه) می آوردی نزدیک دهنت و میذاشتی تودهنت .آخییییییی، بمیرم الاهی ، فکر  کنم آخر سرفقط  یه  دونه برنج میرفت تو دهنت ولی خیلی بهت می چسبید.   نوش ...
20 اسفند 1391