ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

گفتن مامان

خوشگل مامان بالاخره مامان رو هم صدا زد. توی شش ماهگی وقتی ثمین شیر میخواست، لباش رو به هم فشار میداد و میگفت: مممم ..... مممممممم ولی درست روز بعد از گفتن بابا- یعنی دقیقا 15 اسفند(8 ماهگی)- ، برای اینکه دل مامان نشکنه شروع به مامان  گفتن کرد. (البته هنوز تعداد بابا گفتن ها می چربه- خصوصا اینکه  جمعه گذشته بابایی کلا در اختیار نوگل خانوم بود و باهاش حسابی بازی کرد.)
19 اسفند 1391

از قول پسرخاله!

ثمین جون ! پنج شنبه اولین برف زمستونی بارید و اولین کسی که تجربه دیدن اولین برف رو بهت تبریک گفت، میلاد بود.(البته پیامکی- قرار شد پول شارژ گوشیش رو هم من بدم!!؟- شتر در خواب بیند پنبه دانه!)   یه متن هم اون برای وبلاگت آماده کرده بود و پیام داد:       خدا را شاکرم که نعمت پسرخاله شدن را به من عنایت کرد............   شیرین کاریهای دخمل خاله: جیغ زدن، موکندن، درست شیر نخوردن، همراه با نق و با صدای کوچکی بیدار شدن، خراب کردن و تکراری شدن اسباب بازیها، خوشحالی های کاذب مادرش برای شیرین کاریهای دخملش!!! ...       عزیزدلم به دل نگیر، این پست رو گذاشتم تا بزرگ شدی بخونی و بخندی و ...
19 اسفند 1391

ماجرای عکس بابایی

عزیز جونم بابا، بابا گفتنت کم بود که دیگه حالا با دستت یه جورایی اشاره می کنی که بیاید طرفم، هنوز نشده از این کارت فیلم بگیرم ولی سعی خودمو می کنم که تواولین فرصت این کارو بکنم. تازه دیشب خونه مادرجون دائم اصرار داشتی بریم تو اتاق پذیرایی و عکس بابایی رواز دور ببینی و اونو صداکنی. جالبه خود بابایی حاضر و آماده کنارمون بود ولی توفقط دوست داشتیبری پیش عکسش و اونو صداکنی!! امان از کارهای عجیب خانوم کوچولوی ما...
15 اسفند 1391

نیش کشیدن

مامان جونی امیدوارم نیشات خیلی اذیتت نکنه، دیروز عصر و دیشب که حسابی موقع شیر خوردن از خجالت مامان در اومدی و چنان گازهای محکم و کششی نثارم کردی که جونم در اومد؛ نمی دونم، گمون کنم دیگه دندون درآوردنت نزدیکه، خدا کنه اولین دندونات به سلامتی و خیر و خوشی تشریف بیارن، انشاله.    
15 اسفند 1391

مادر که باشی...

مادر که باشی به جای حس ششم، یه حس هفتم داری- به وسعت آسمون هفتم - که همون حس مادریه!   مادر که باشی همه ثانیه هات  به وقت نفس کشیدن دلبندت تنظیم میشه.   مادر که باشی حاضر نیستی همه دنیا رو با یه لبخند کوچولوی کوچولوت عوض  کنی!   مادر که باشی هر صبح ، به عشق دیدن گلت چشم باز می کنی و هر شب بعد از بوئیدن اون به خواب میری.   مادر که باشی همیشه دلت شور میزنه که زندگی به کام بچه ات شیرین باشه.(یه جورایی هم مزه بقیه طعم ها  به جز شیرینی رو از یاد می بری- خصوصا موقع چشیدن تلخی های زندگی -)   مادر که باشی با یه تب کوچک بچه ات میمیری و با یه نگاه تازه اش جون میگیری.   مادر که باشی ق...
14 اسفند 1391

خونه تکونی

ثمین جونم! شرمنده، چون سرگرم خونه تکونی بودم مطلب جدید نذاشتم. آخه پنج شنبه و جمعه ای که گذشت من و بابایی استارت خونه تکونی عید رو زدیم. البته به برکت وجود تو گلم بابایی امسال یه روز مرخصی گرفت تا به من کمک کنه و خوب دستش درد نکنه، حسابی کمکم کرد و با هم تونستیم آشپزخانه و حال رو خوب بتکونیم! یه تغییر دکوراسیون هم تو اتاق خواب  خودمون و اتاق تو دادیم که فکر کنم خیلی  خوشت اومد.     البته امسال تو دختر گل هم به مامان کمک کردی.   اولش بااینکه صبح دو ساعتی خوابیدی. بعدش هم موقع تمیز کاری کابینت ها  با وسایل داخلش که میذاشتم جلوت کلی سرگرم شده بودی . فقط این آخراش نق می زدی که آخی بمیرم برات خوابت می...
13 اسفند 1391

شروع ساخت استخر

دیروز(شنبه 12/12/91) هم مادرجون و پدرجون و عمه سمیرا  از مشهد برگشتند. عصر رفتیم خونشون که فهمیدیم آب جوش سماور مادر جون رو سوزونده! آخی خیلی بد شده بود، بیچاره شکم و پاش کلی می سوخت. بازم  شکر خدا تونستم آخر شب_ساعت ده و نیم_ که تو خوابیدی ، دوباره برم خوانشون و بعد از شستن محل سوختگی با سرم، براش باندپیچی کنم. بابایی هم خسته و کوفته از باغ برگشته بود و وقتی برگشتم دیدم اون هم خوابش برده. دیروز کار ساخت استخر توی باغ شروع شد، امیدوارم یه کم که بزرگ شدی بتونی توش شنا کنی و لذت ببری.     عاشق اون لحظه ام که ببینم تو استخر شنا می کنی. فقط باید به مامان قول بدی وقت سرما نخوای بری آب بازی ! ...   الان وقتی دس...
13 اسفند 1391

خونه خاله حمیده

دیشب ماهگرد دخملی مامان بود و هشت ماهش تموم میشد. ما هم خونه دوستم حمیده جون دعوت بودیم چون برای عروسیش نتونسته بودیم بریم. شب خوبی بود، خیلی خیلی خوش گذشت.     اما ثمین خانوم در شبی که گذشت:   خانوم کوچولو دیروز وقتی که من و بابایی ساعت دو  ونیم از سرکار برگشتیم، خونه مامان جون تو خواب ناز بود . اونقدر خوابش می اومد که با سرو صدا و سلام کردن ماهم بیدارنشد!(آخه ثمین خیلیییییییییی خیلیییییییی خواب سبکه و با کوچکترین صدای نفسی از خواب پا میشه- گمونم اینو از بابای خودم ارث برده!!-). خلاصه تا سه و نیم صبر کردیم تا چشمای گلشو باز کرد ولی هنوز خوابش میومد، اما چون ما ناهار نخورده بودیم فورا بهش سلام کردیم تا پاشه. پ...
9 اسفند 1391

عکس

این عکس دختر گلم تو دوماهگیه ، دقیقا روزی که قرار بود واکسن دو ماهگیشو بزنه. ...
8 اسفند 1391