شروع ساخت استخر
دیروز(شنبه 12/12/91) هم مادرجون و پدرجون و عمه سمیرا از مشهد برگشتند. عصر رفتیم خونشون که فهمیدیم آب جوش سماور مادر جون رو سوزونده! آخی خیلی بد شده بود، بیچاره شکم و پاش کلی می سوخت. بازم شکر خدا تونستم آخر شب_ساعت ده و نیم_ که تو خوابیدی ، دوباره برم خوانشون و بعد از شستن محل سوختگی با سرم، براش باندپیچی کنم.
بابایی هم خسته و کوفته از باغ برگشته بود و وقتی برگشتم دیدم اون هم خوابش برده. دیروز کار ساخت استخر توی باغ شروع شد، امیدوارم یه کم که بزرگ شدی بتونی توش شنا کنی و لذت ببری.
عاشق اون لحظه ام که ببینم تو استخر شنا می کنی. فقط باید به مامان قول بدی وقت سرما نخوای بری آب بازی ! ...
الان وقتی دستهاتو می خوام بشورم کلی کیف می کنی و میخوای با آب بازی کنی.
خدا بخیر کنه وقتی بزرگ شدی و دست خودت به شیر آب میرسه!!
مامان قربون آب بازیت ثمین جونم.