یک اولین خواب آلود!!!
فندوق جونم
امروز صبح از بس که خسته بودی ، هر چه من و بابایی شلوغ کردیم ؛اولش بیدار می شدی و غلت می زدی و دوباره خوابت می برد. بعد کم کم بیدار می شدی و نق می زدی! و خوابت می برد.....(بمیرم الهی که مجبوریم صبح به صبح تو را از خواب بیدار کنیم تا برویم سرکار- این لحظه ها تلخ و دردناکه مامان)
من هم تصمیم گرفتم برای اولین بار تو رادر حالیکه خواب هستی به خانه مامان جون ببرم که معمولا این نقشه در دفعات قبل با کوچکترین حرکتی که به تو میدادیم نقش بر آب می شد، ولی این بار با اینکه به توکلاه و جوراب پوشاندم و وسط پتو چپوندمت و چشمهایت باز کردی و گریه کوچولو هم کردی، باز سر شانه ام خوابت برد.......
اتفاقی که باید در تاریخ ثبت کرد!!!!!!!!!!!!!!
همواره خوابت آسوده باد،دخترم
خوابهایت شیرین، شاد ، رنگارنگ....
- خواب خواب بردن تو خانه مامانجون همان و چادر نبردن من همان!!! و صد البته همان تر: نداشتن کلید خانه !!!!!!! (خدا پدر چادر کشی مامانجون را بیامرزد.)
- از امروز تدارکات شدید ترمیم روحیه پدری از سوی ستاد مادرانه اجرا خواهد شد. خواهشا با من همکاری کن دخمل گلم
بعد نوشت: به گزارش مامانجون، بلافاصله پس از خروج من از منزل، جنابعالی بیدار شدید و اصا هم سر کیف و سر اخلاق نبودید.(سه که من رسیدم خونه، مامانجون بیچاره کلافه شده بود!!!!)