ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

پاییز94

دخترکم پاییز تازه و پر مشغله ای رو سپری کردیم. من یکشنبه تا چارشنبه، به روال گذشته سر کارم. پنج شنبه ها دانشگاه کلاس دارم و جمعه و شنبه رو کلا پیش تو  وقت میگذرونم. بابایی پنج شنبه ها و جمعه ها کلاس داره. هفته آخر آذرماه شدیدا انفولانزا گرفتم و سه روز خونه مامان جون بودیم، در بس. 29آذر حتی معامله فروش خونمون رو هم کردیم و فعلا خانه بدوشیم تا یه موقعیت مناسب  نصیبمون بشه. یه جورایی تصمیم به انصراف هم گرفته ام. که البته فعلا هنوز مسکوت مونده ولی تصمیمم قطعیه. خصوصا وقتی علاقه ثمین رو به شعر حفظی میبینم. چیزی که قبلا دوست نداشت. الان شعرهای زیر را کامل بلده: باز تلفن زنگ میزنه، رسیدیم و رسیدیم، اتل متل توتوله، یه توپ د...
3 دی 1394

ثمین تایپیست!!

847پ ثمین: مامان اجازه هست تایپ کنم؟/پو  من: بیا مامان جونم خ45ت/ذدئ+- ئودذزرزطظ3.0÷سثصث÷ص33333333333333 دووووووووووووووووووو چک مورخ : 94/08/03 5 روز مانده به 39 ماهگی؛ در حالیکه من سراپا غرق استرس درسم و شبها 3 تا 6 مشغول مطالعه!!!!!!! اونوقت باید حالا با ثمین بشینم تا سرگرمش کنم!!
3 آبان 1394

مهرماه 94

دختر گلم این روزها اینقدر زیبا با کلمات بازی می کنی که من جا می مانم به شرح کامل تعریف هایی که می کنی برسم. مثلا: - مامان! بابایی کی برام  ماشین شارژی می خره اینشالا...... - بابا ، شما نمیخای بری سربازی!!!!1 - 
3 آبان 1394

شهریوری که گذشت!

عزیز دلم تابستان سپری شد، پر از فراز و نشیب های تازه و البته با اخبار خوشایند و دردسرهای جدید! _ نتایج مصاحبه دکتری را اعلام کردند و من قبول شدم.... هرچند ترجیح می دادم این اتفاق نمی افتاد! و من به این بهانه از سختی راهی که پیش رو دارم، شانه خالی می کردم. _ بابایی مدیریت منابع انسانی قبول شد، ثبت نام کرد و همچنان چون من  مردد است و بیشتر از من به رو می آره!!!! _متاسفانه مادربزرگ ملیکا ناگهان فوت شد و ما مبهوت ماندیم. _عمه سمیرا عروس شد. و تو شادی های تازه ای رو تجربه میکنی. _ من همچنان پیگیر استعفایم از ریاست هستم و خوشبختانه دارم موفق میشم.  _دایی در شرف رفتن به سربازیه! پی نوشت: _ اولین بار توسط پلیس جریمه شدم!!...
14 مهر 1394

جالب انگیز 37

ثمین عزیزم، سلام تعداد شیرین کاریهایت آنقدر زیاد شده که نگو ونپرس. و البته حرفهات که گاهی ما رو انگشت به دهن میذاره. خدارو شکر، خیلی خجالتی نیستی و نظرت رو به جمع میگی و حتی تو مباحث بزرگتراهم شرکت میکنی!  در حال حاضر تنها مشکلمون با تو نق زدنت هست که تا وقتی یا چیزی بر وفق مرادت نباشه ادامه داره. تقریبا هر نوع گل سر،گیره، کش مو یا تلی که دیدی میخای بخری و چون موهات کوتاهه توجیهت اینه که خوب دستم میگیرم! _ شبها خیلی دوست داری خونه پدرجون به قول خودت بودونی! اخیرا بابایی که از سر کار و دو ساعت زودتر از من  میاد دنبالت میگی:  «بابایی، شما برو بخواب. من اینجا میمونم با مامان میام. برو بخواب ، خدافظ برو دیگه، من خواب...
7 شهريور 1394

دو روز آخر هفته جذاب!

پنج شنبه 22 مرداد:  پادنا، روستای امیر آباد، منزل جهان و مراد. با حضور مادر جون پدر جون و خانواده عمه منصوره و خانواده اسلام. عصر پنج شنبه: لب رودخانه  شب: عروسی بسیار بسیار قشنگ محلی با رقص و دستمال بازی جمعه:یه جایی قبل از پرورش ماهی متروک، سرسبز و خوش آب و هوا.  جای همگی سبز. خیلی خوش گذشت.
31 مرداد 1394

و اما.... تولد!!!

عصر ه شنبه یکم مرداد،با سه هفته تاخیر نکته جالب تولد، تزیینات اون بود که شب قبل توی باغ انجام دادیم و فقط بادکردن بادکنک ها رو به روز تولد موکول کردیم . حالا روز تولد رو فرض کنید، ساعت چهارونیم عصر،ما سه نفری راهی باغ شدیم. مامانجون زودتر از ما رسیده بود و توی حیاط روی تخت منتظرمون بود. منم بعداز احوالپرسی پریدم برم بادکنکها رو باد کنم. چشمتون روز بد نبینه، اولین بادکنکی که داشت کاملا باد میشد یهویی ترکید و مستقیم خورد تو چشمم!!!! ساعت پنج بود و تا نیم ساعت هم ابریزش شدید ودرد چشم داشتم.حتی چشمم متورم شد وباز نمیشد. تا اینکه تصمیم گرفتیم بریم دکتر. اوضاع خیلی وخیم بود. خلاصه مامانجون بیچاره تنها موند توی باغ و ما   از این مط...
13 مرداد 1394