ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

همواره شاد باش

خنده کن کودک من،از تو جانم به تن است،جايت آغوش من است....   نه تو مي ماني و نه اندوه    و نه هيچيك از مردم اين آبادي...    به حباب نگران لب يك رود قسم،    و به كوتاهي آن لحظه شادي كه     گذشت،    غصه هم مي گذرد،    آنچناني كه فقط خاطره اي خواهد ماند    لحظه ها عريانند.    به تن لحظه خود،جامه اندوه مپوشان هرگز     هرگز اجازه نده بخاطر شاد کردن دیگران شادی زندگی خودت از بین برود...........زندگی ا ین نیست که فقط دیگران را خوشحال کنی.........زندگی یعنی راستگو باشی و شادی زندگی خو...
20 اسفند 1391

صندلی ماشین

  امروز صبح موتورسیکلت بابایی خونمون بود. بهتره اینطوری شروع کنم:   صبح به صبح از وقتی من میرم سرکار، من و بابایی با ماشین جنابعالی رو می بریم خونه مامان جون؛ بعد من با ماشین و بابایی با موتورش- که از آخر شش ماهگیت خونه اونهاست – میریم سر کار. امروز موتور بابایی خونه بود و تو هم توی چنان خواب نازی بودی که هر چی حرف زدیم پا نشدی و بالاخره با قربون صدقه بابایی وبوسهاش چشماتوبازکردی و خندیدی و طبق معمول قد کشیدی.تا اومدیم بجنبیم ساعت شد هفت و ده دقیقه.   هول هولی رفتیم پایین و تصمیم گرفتیم برای اولین بار تورو تو صندلی ماشینت بذاریم. خوب خدارو شکر تو هم استقبال کردی و من برای اولین بار تنهایی با تو نشستم پشت فرمو...
20 اسفند 1391

اولین ریزه خواری!

اولین ریزه خواری امروز ظهر که اومدم خونه تا شیر بخوری، طبق معمول دلخوشی می کردی و بعد از بغل کردنت ، هر دومون شروع به بوئیدن و بوسیدن هم کردیم. بعد که یه کم شیر خوردی، مامانجون برام ناهار آورد و تو هم نشستی سر سفره. بهت برنج دادم تا بخوری، خیلی هم دوست داشتی ولی بیشتر اصرار داشتی دودستی بری تو بشقاب من! من هم برات توی یه بشقاب یه قاشق برنج ریختم تا باهاش بازی کنی.   تو هم پنج شش تا دونه برنج رو با دست راستت برمیداشتی ، خوب نگاهش می کردی(با افتخار- فکر کنم مغرورانه) می آوردی نزدیک دهنت و میذاشتی تودهنت .آخییییییی، بمیرم الاهی ، فکر  کنم آخر سرفقط  یه  دونه برنج میرفت تو دهنت ولی خیلی بهت می چسبید.   نوش ...
20 اسفند 1391

گفتن مامان

خوشگل مامان بالاخره مامان رو هم صدا زد. توی شش ماهگی وقتی ثمین شیر میخواست، لباش رو به هم فشار میداد و میگفت: مممم ..... مممممممم ولی درست روز بعد از گفتن بابا- یعنی دقیقا 15 اسفند(8 ماهگی)- ، برای اینکه دل مامان نشکنه شروع به مامان  گفتن کرد. (البته هنوز تعداد بابا گفتن ها می چربه- خصوصا اینکه  جمعه گذشته بابایی کلا در اختیار نوگل خانوم بود و باهاش حسابی بازی کرد.)
19 اسفند 1391

از قول پسرخاله!

ثمین جون ! پنج شنبه اولین برف زمستونی بارید و اولین کسی که تجربه دیدن اولین برف رو بهت تبریک گفت، میلاد بود.(البته پیامکی- قرار شد پول شارژ گوشیش رو هم من بدم!!؟- شتر در خواب بیند پنبه دانه!)   یه متن هم اون برای وبلاگت آماده کرده بود و پیام داد:       خدا را شاکرم که نعمت پسرخاله شدن را به من عنایت کرد............   شیرین کاریهای دخمل خاله: جیغ زدن، موکندن، درست شیر نخوردن، همراه با نق و با صدای کوچکی بیدار شدن، خراب کردن و تکراری شدن اسباب بازیها، خوشحالی های کاذب مادرش برای شیرین کاریهای دخملش!!! ...       عزیزدلم به دل نگیر، این پست رو گذاشتم تا بزرگ شدی بخونی و بخندی و ...
19 اسفند 1391

ماجرای عکس بابایی

عزیز جونم بابا، بابا گفتنت کم بود که دیگه حالا با دستت یه جورایی اشاره می کنی که بیاید طرفم، هنوز نشده از این کارت فیلم بگیرم ولی سعی خودمو می کنم که تواولین فرصت این کارو بکنم. تازه دیشب خونه مادرجون دائم اصرار داشتی بریم تو اتاق پذیرایی و عکس بابایی رواز دور ببینی و اونو صداکنی. جالبه خود بابایی حاضر و آماده کنارمون بود ولی توفقط دوست داشتیبری پیش عکسش و اونو صداکنی!! امان از کارهای عجیب خانوم کوچولوی ما...
15 اسفند 1391

نیش کشیدن

مامان جونی امیدوارم نیشات خیلی اذیتت نکنه، دیروز عصر و دیشب که حسابی موقع شیر خوردن از خجالت مامان در اومدی و چنان گازهای محکم و کششی نثارم کردی که جونم در اومد؛ نمی دونم، گمون کنم دیگه دندون درآوردنت نزدیکه، خدا کنه اولین دندونات به سلامتی و خیر و خوشی تشریف بیارن، انشاله.    
15 اسفند 1391

مادر که باشی...

مادر که باشی به جای حس ششم، یه حس هفتم داری- به وسعت آسمون هفتم - که همون حس مادریه!   مادر که باشی همه ثانیه هات  به وقت نفس کشیدن دلبندت تنظیم میشه.   مادر که باشی حاضر نیستی همه دنیا رو با یه لبخند کوچولوی کوچولوت عوض  کنی!   مادر که باشی هر صبح ، به عشق دیدن گلت چشم باز می کنی و هر شب بعد از بوئیدن اون به خواب میری.   مادر که باشی همیشه دلت شور میزنه که زندگی به کام بچه ات شیرین باشه.(یه جورایی هم مزه بقیه طعم ها  به جز شیرینی رو از یاد می بری- خصوصا موقع چشیدن تلخی های زندگی -)   مادر که باشی با یه تب کوچک بچه ات میمیری و با یه نگاه تازه اش جون میگیری.   مادر که باشی ق...
14 اسفند 1391

خونه تکونی

ثمین جونم! شرمنده، چون سرگرم خونه تکونی بودم مطلب جدید نذاشتم. آخه پنج شنبه و جمعه ای که گذشت من و بابایی استارت خونه تکونی عید رو زدیم. البته به برکت وجود تو گلم بابایی امسال یه روز مرخصی گرفت تا به من کمک کنه و خوب دستش درد نکنه، حسابی کمکم کرد و با هم تونستیم آشپزخانه و حال رو خوب بتکونیم! یه تغییر دکوراسیون هم تو اتاق خواب  خودمون و اتاق تو دادیم که فکر کنم خیلی  خوشت اومد.     البته امسال تو دختر گل هم به مامان کمک کردی.   اولش بااینکه صبح دو ساعتی خوابیدی. بعدش هم موقع تمیز کاری کابینت ها  با وسایل داخلش که میذاشتم جلوت کلی سرگرم شده بودی . فقط این آخراش نق می زدی که آخی بمیرم برات خوابت می...
13 اسفند 1391

شروع ساخت استخر

دیروز(شنبه 12/12/91) هم مادرجون و پدرجون و عمه سمیرا  از مشهد برگشتند. عصر رفتیم خونشون که فهمیدیم آب جوش سماور مادر جون رو سوزونده! آخی خیلی بد شده بود، بیچاره شکم و پاش کلی می سوخت. بازم  شکر خدا تونستم آخر شب_ساعت ده و نیم_ که تو خوابیدی ، دوباره برم خوانشون و بعد از شستن محل سوختگی با سرم، براش باندپیچی کنم. بابایی هم خسته و کوفته از باغ برگشته بود و وقتی برگشتم دیدم اون هم خوابش برده. دیروز کار ساخت استخر توی باغ شروع شد، امیدوارم یه کم که بزرگ شدی بتونی توش شنا کنی و لذت ببری.     عاشق اون لحظه ام که ببینم تو استخر شنا می کنی. فقط باید به مامان قول بدی وقت سرما نخوای بری آب بازی ! ...   الان وقتی دس...
13 اسفند 1391