ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

رینگ مادری

صبح روزی که مجبوری بچه اندکی مریضت را بگذاری پیش مادربزرگش و راهی کار شوی، انگار داری توی رینگ با خودت بوکس بازی می‎کنی. یک مشتت را می‎کوبی آن سوی صورتت که «آخه این بچه تب داره. می‎دونم کمه، اما اگه بالا بره چی؟ من باید بالای سرش باشم.» آن یکی مشتت بالا می‎آید و می‎کوبد این سوی صورتت که «همکارت هم امروز نیست. همه صفحه‎ها را باید خودت ببندی. قول دادی کاری برای شنبه نماند این هفته.» باز این مشت که «ببین نفس نفس می‎زند...» و باز آن یکی مشت فرو می‎رود توی چشمت که «چاره‎ای نداری. مجبوری...» مهم نیست که کی برنده می‎شود. این کتک کاری تا آخر روز ادامه دارد و دس...
27 مهر 1392

مادر تراریخته!

  دارم به ثمین شیر می‌دهم. چسبیده‌ام روی تخت و برای این که خوابش ببرد تکان نمی‌خورم. دستم خواب رفته . به ظرف غذای ثمین روی اجاق گاز فکر میکنم، نکنه بسوزه. هنوز غذا نپختم. خانه منفجر است. کامپیوتر روشن. یکی زنگ آیفون را میزند...... چشمهای ثمین باز میشود!! خدای من، میخواهد بلند شود ببیند صدا از کجا می آید!!!!(و .... همه تلاش چند ساعته من - جهت فراهم نمودن شرایط خواب - بر باد فنا می رود) فکر می‌کنم کاش می‌شد از روی خودم کپی بگیرم. مثل همین بزغاله‌های تراریخته، چند تا از روی خودم تراریزی(!) کنم. یکی‌ام برود غذا را درست کند. یکی‌ام خانه را مرتب کند و لباس‌های توی لباسشویی را پ...
27 مهر 1392

زندگی کارمندی!...

اعتراف می کنم: "سخت ترین حالت در  زندگی  کارمندی این است که بعد از یک روز خسته و بی جان و بی رمق، از سر کار بیایی خانه و به فکر رفع خستگی درمهمانی عصر باشی که ببینی همسر عزیزت با یک بغل سبزی خورشتی و گوشت از راه رسیده و البته باید با شعف و وجد به کارهای تراشیده شده لبخند بزنی و آقای همسری را تحسین کنی!!!!!!!!!! و صد البته در دلت جیغ بزنی و سر مبارک را بکوبی به سقف."    حالا کمی سخت تر؛ همه عزم خود را جزم می کنی تا فسقل خانوم را به هر نحوی شده بخوابانی و همچنان به فکر سبزی های توی اتاق انتظاری که چطور به تو خیره شده اند وگوشتهایی که برای بریده شدن و بسته بندی، صدایت می کنند..... و متاسفانه پس از کلنجار زیاد تسلیم می...
27 مهر 1392

به لطف تو ، به خاطر خودم!

نمونه بودن و نمونه شدن، در هر جایی... تنها دغدغه ای که نداشته ام ولی!... وقتی دانش آموز نمونه همه مقاطع تحصیلی باشی،وقتی قطعه ادبیت در شهر جایزه بگیرد، وقتی هر ترم در دانشگاه رتبه  کسب کنی، وقتی در المپیاد حسابداری مقام بیاوری، وقتی بدون کنکور وارد مقطع کارشناسی ارشد بشوی، وقتی در جشنواره های شعر شهر و کشور- بارها - رتبه بیاوری، وقتی در کلاس زبان حرف اول را بزنی، وقتی در وبلاگ نویسی کارکنان اول شوی، وقتی در اکثر چیزها نمونه باشی یا سعی کنی که نمونه بشوی .... ناخود آگاه باید بتوانی مادر نمونه هم باشی. درگیری ای که من هر روز صبح با رفتن سر کار با خودم دارم: "بهتر نیست بمونم خونه؟؟؟؟!!!؟" و حالا به این نتیجه رسیده ام :«از...
17 مهر 1392

سایلِنــتینه! ...

سایلِنــتینه! ...  (پیش نوشت: عنوان از ترکیب واژه های سایلنت و قرنطینه نشات گرفته است!)   آن طرف قضیه: مادری که از بس به تلفن خانه زنگ زده و جوابی نشنیده، بی خیال تماس تلفنی می شود! مادرشوهری که ترجیح می دهد یا اصلا زنگ نزند و یا به موبایل پسرش زنگ بزند! پدر شوهری که قید شب نشینی هایش را می زند! خواهر شوهری که از پشت در خانه آمدن و باز نکردن در به رویش، شاکی است! و احیانا ... مامور گاز یا برق یاآبی که دیگر می داند در این خانه هیجوقت کسی منتظرش نیست!   این طرف قضیه : سیم تلفن از پریز کشیده شده، گوشیهای موبایل به حالت سایلنت در آمده، اتصال آیفون قطع شده و ...  در یک کلام، تمام راههای ارتباطی با د...
31 شهريور 1392

خواب عصر

  دختر بچه ای که روی شکم خوابیده و سر کوچکش روی زمین غلت می خورد و تیله های گرد مشکی اش را به زور باز نگه می دارد. هراز گاهی نیم خیز می شود و بعد یکی از پاهایش را روی نیم تنه مامان می اندازد. کم کم از خوردن منصرف می شود ، مامان را با فشار دست می خواباند و روی شکمش پیتکو پیتکو کنان، می خندد. دوباره دو سه مکی شیر می خورد، دوباره پتیکو پتیکو.... بلند می خندد، و بلندتر پدرش را صدا می کند تا همزمان با او بخندد و دوباره ... پیاده می شود، چرخی در اطراف می زند ، در شیشه ای میز را باز می کند، به شیشه وسط آن تکیه می زند و سر پا بلند می شود. کمی کنجکاوی خودش را ارضا می کند و لحظه ای سرگرم می شود. چهار دست و پا، با صدای بَع بَ  به سراغ...
31 شهريور 1392

چی میشد اگه...

خداجون! چی می شد میتونستم 6 تا کپی (در آن واحد) از خودم بزنم، یکیشون با ثمین بازی کنه؛ یکیشون بره ظرفهای توی سینک رو بشوره؛ یکیشون خونه را جارو بزنه؛ یکیشون شام رو آماده کنه و غذای فردا رو بپزه؛ یکیشون یه سری به خود خودش بزنه  که مدتهاست دلتنگشه ؛ یکیشون هم فقط بخوابه تا کسری خواب دو ساله اش جبران بشه!   چی میشد اگه... یک شبانه روز به جای 24 ساعت 36 ساعت بود ، حالا نه...؛ حداقل 30 ساعت! آخییییییی!، آن وقت 6 ساعت کمبود زمانی که تو 24 ساعت داشتم، رفع میشد.   چی میشد اگه ...
23 شهريور 1392

به مناسبت روز دختر

  امروز دوباره مرور می کنم، گلبرگ هایی که سرشت پاکت را رقم زد، عطر نفس های کوچکت که خانه مان را گرمی بخشید، لطافت بالهایی که به آسمان سپردی ، محبتی که از چشمان معصومت می بارد، لبخندی که گاه و بیگاه بر لبت می نشیند ... و خدایی که زمینی ات کرد!   و او را شکر... که تو را به نام دختر خواند تا  من مادری را حس کنم و خوشبختی را لمس.   او را شکر، که می توانم فریاد بزنم: "دخترم!" و تلاش کنم فرشته آسمانی من، در زمین دلتنگ نماند.   « روزت مبارک، دخترم! »       ...
23 شهريور 1392

گاهی....

می دانی؟ یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی تـعطیــل است! و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت باید به خودت استراحت بدهی دراز بکشی دست هایت را زیر سرت بگذاری به آسمان خیره شوی و بی خیال ســوت بزنی  در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند  آن وقت با خودت بگویـی : بگذار منتـظـر بمانند !
13 شهريور 1392