رینگ مادری
صبح روزی که مجبوری بچه اندکی مریضت را بگذاری پیش مادربزرگش و راهی کار شوی، انگار داری توی رینگ با خودت بوکس بازی میکنی. یک مشتت را میکوبی آن سوی صورتت که «آخه این بچه تب داره. میدونم کمه، اما اگه بالا بره چی؟ من باید بالای سرش باشم.» آن یکی مشتت بالا میآید و میکوبد این سوی صورتت که «همکارت هم امروز نیست. همه صفحهها را باید خودت ببندی. قول دادی کاری برای شنبه نماند این هفته.» باز این مشت که «ببین نفس نفس میزند...» و باز آن یکی مشت فرو میرود توی چشمت که «چارهای نداری. مجبوری...» مهم نیست که کی برنده میشود. این کتک کاری تا آخر روز ادامه دارد و دس...