ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

ماهگرد هجدهم

 به یقین خدا نیز برق چشمان تو را دید و به یمنش، خویش را تبارک گفت؛ تبسم زیبایت را نظاره کرد و بهار را نقش کشید؛  طراوت ِ احساست را نظاره کرد و عشق را رقم زد  و زندگی را قلم. آنگاه  مادری را آفرید تا کسی باشد که تو را از او وام بگیرد و به نهایت ِ او دوست بدارد، بی چون و چرا ! و اینک که سالی گذشت ، در نیمه راهِ سالی  دیگر، که تو را به امانت گرفته ام،  نفس نفس لبخنده های بی بدیلت را مرور می کنم . پرده پرده خاطرات ِ نابت را به تصویر می کشم . برگ برگ یادگارِ با تو بودن را ورق می زنم ...  تا همه آنچه به یُمن ِ قدومت ارزانی ام شده را ثانیه به ثانیه ، از بَر کنم و باز همچون همیشه های مادرانه فریاد ِ شوق برآورم که...
9 دی 1392

ماهگرد هفدهم

آذر ماه هم رسید. سومین ماه از سومین فصل ، در دومین سال زندگی تو!   برای من که تک تک ِ ثانیه های با تو بودن را در ذهنم ثبت می کنم، روزها خیلی سریع می گذرند. سریعتر  از برگریزان ِ این روزها. و هر لحظه شاهد ِ حضور ِ دختر بچه ی شیرینی هستم که به اندازه فراموش کردن همه ی ناراحتی هایم، سرگرمم می کند. راس ساعت ِ خستگی بوسه بارانم می کند و در لاک ِ خود فرو رفتنم را با صدا کردنم، می شکند. و من بی آنکه به خاطر بیاورم ، مرور می کنم بیست و اندی سال پیش، چنین روزهایی را؛ بدون حضور پدر و مادر!.... 45 روز!.... وحالا بیشتر درک می کنم محبت ِ مادرانه ی مادر بزرگ  را – که این روزها در بستر بیماری است - در روزهایی که فراق ِ پدر و ...
9 آذر 1392

ماهگرد شانزدهم

 سرعت زندگی آنقدر زیاده که بدون رخصت شمردن ثانیه ها، خیلی زودتر از فاصله سی روز! به ماهگردهای تو می رسم  در حالیکه دوست دارم، تک تکِ ثانیه های با تو بودن را ملموس تر و محسوس تر، به تصویر بکشم و نمی توانم.   این روزها هر بار که می شنوم رفتارها و احساسات و عاداتت شبیه تر به من ِ ....  مکث می کنم!  اوایل خوشحال می شدم و اخیرا به فکر فرو می روم که واقعا از کدامیک از رفتارهای خودم ناراضیم ! تا آنها را اصلاح کنم.   واینکه آیا در 16 سالگی هم همین قدر به من شبیهی، یا بیشتر...، وقتی که به دهه سوم زندگی می رسی؟؟!! به هر حال شانزده ماهگیت مبارک، نفسم. ...   در ِ گوشی نوشت: امشب ماهگرد شانزدهم تو را...
8 آبان 1392

ماهگرد پانزدهم

دختر گلم امروز پانزده ماهه می شی و کم کم داری به سوی خانم تر شدن پیش میری. این موضوع را وقتی بیشتر حس می کنم که چادر نماز سرت می کنی، یا دلت میخاد جوراب های من رو بپوشی، یا در پوشیدن لباسهات کمک می کنی؛ یا وقتی همراه من و البته محکم تر از من دستمال می کشی تا گردگیری کنی! -        تو همچنان دختر محتاطی هستی و با اینکه می تونی تا 5 دقیقه سرپا بایستی یا 5 قدمی مستقلا راه بری؛ ترجیح میدی که دست من رو بگیری و خوب، این فرایند از صبحِ زود به محض باز کردن چشمات شروع میشه و تا شب موقع خواب، ادامه داره! (ده شبی بود که اصلا خوب نمی خوابیدی و توی خواب آه و ناله میکردی. دیشب که به پاهات روغن بابونه زدم، احساس کر...
10 مهر 1392

ماهگرد چاردهم

عزیز دلم   خیلی زودتر از چشم بر هم زدنی ماهها می گذرندو من.... همچنان بیشتر از پیش از بودن با تو ، لذت می برم و به مادر بودنم افتخار می کنم. گذر زمان را حس نمی کنم... و هر شب ، هر بار که معصومیت  نگاهت را وقتی که خوابی می بینم، خدا را شکر میکنم.     یک ماه بزرگتر شدی و من ، سی روز با تجربه تر! (و حالا به عنوان یک مادر چهارده ماهه سری در سرها دارم و از تجربیات خودم زن عمو(مادر سه هفته ای) و زندایی ات (حامل نی نی تو راهی) را به فیض می رسانم.)     همه لحظات با تو بودن را دوست دارم و همه لحظاتی که دور از تو ولی به یادت هستم را...   صمیمانه می ستایمت که ستودنی هستی دختر نازنینم. ...
23 شهريور 1392

تولدت مبارک

31536000 ثانیه 525600 دقیقه 8760 ساعت 365 روز ١٢ ماه   و خلاصه تر: 1 سال   از با تو بودن گذشت و من به اندازه 31536000 بار، ثانیه هایم را به نفس گرمت سپرده ام تا غرق در دریای عشقت، زندگی را شادتر از همیشه به تصویر بکشم.   چه زود گذشت... و چه شیرین و دلپذیر... طعم همه ثانیه ها را زیر دندانهایم حس می کنم و... و لذت اشکی که به شوق بزرگ شدن تو ، گاهی چشمم را قلقلک می کند.   دختر عزیزم، یکسالگی ات مبارک   " دوستت دارم" ...
8 تير 1392

به بهانه یازده ماهگی

مرور می کنم.... تمام یازده ماه گذشته را... در یازده ثانیه. تمام تصور مادرانه ام در جدیدترین لبخندت خلاصه می شود ... و دیگر هیچ!     نمی توانم دردها و خستگی هایم را به یاد بیاورم، گویی هیچگاه خسته نبوده ام. نمی توانم ناراحتی و اندوهم را از بی خوابی هاو گریه های شبانه ات که تنها با چرخیدن در همه خیابانهای شهر ؛ وکمی بعد تاب دادن پتو و البته کمی بعدتر چرخاندن نینی زرشکی و گوش سپردن هزارهزار باره به گنجیشک لالا ختم به خیر می شد به یاد بیاورم. نمی توانم کمر درد و شانه دردی که ماحصل به آغوش کشیدن و ساعتها پرسه زدن در طول 5 متری هال بود و یا آنروزها شاید امانم را بریده بود، به خاطر بیاورم. فراموشکار نیستم، ولی حالا... &n...
12 خرداد 1392

شکار لحظه ها...

بدون شرح!!!! دقیقا ده ماه و ده روز و ده ساعت و ده دقیقه و ده ثانیه، از کنار تو بودن میگذره ؛ خوشگل مامان! این هم از نمای نزدیکتر! قربونت برم الهییییییییییییییییییی ...
21 ارديبهشت 1392