به بهانه یازده ماهگی
مرور می کنم....
تمام یازده ماه گذشته را... در یازده ثانیه.
تمام تصور مادرانه ام در جدیدترین لبخندت خلاصه می شود ... و دیگر هیچ!
نمی توانم دردها و خستگی هایم را به یاد بیاورم، گویی هیچگاه خسته نبوده ام.
نمی توانم ناراحتی و اندوهم را از بی خوابی هاو گریه های شبانه ات که تنها با چرخیدن در همه خیابانهای شهر ؛ وکمی بعد تاب دادن پتو و البته کمی بعدتر چرخاندن نینی زرشکی و گوش سپردن هزارهزار باره به گنجیشک لالا ختم به خیر می شد به یاد بیاورم.
نمی توانم کمر درد و شانه دردی که ماحصل به آغوش کشیدن و ساعتها پرسه زدن در طول 5 متری هال بود و یا آنروزها شاید امانم را بریده بود، به خاطر بیاورم.
فراموشکار نیستم، ولی حالا...
آن روزها چه بیخود اندوهگین بودم. چه کم لذت بردم، به بهانه شیر نداشتن و کم خوابی و کولیک و گریه و ماشینی شدن جوجه و استرس زیاد نشدن مرخصی زایمان و رفتن سر کار و ...و ..و ... !!!
ولی حالا...
کمی بزرگتر شدم. کمی فهمیده تر...
شاید به اندازه یک مادر عاشق یازده ماهه ، که دیگر حالا خیلی چیزها را می داند:
اینکه همیشه فرصت نیست که از به آغوش کشیدن دخترک معصومش لذت ببرد؛ و فردا روز شاید حسرت بغل کردن دختری که دوست دارد روی پای خودش بایستد، به او طعنه خواهد زد.
اینکه روزی شاید مخاطب لبخندها و بوسه های آبکی و دستهای کوچک گره خورده دور انگشت اشاره و سر به روی شانه گذاشتن، "او" نباشد.
شاید تیله های مشکی به عشق دیدن صورت مادر- درست راس ساعات پایانی اداره- پشت در خانه، گوش به زنگ رسیدنش نباشند! و با دیدنش مملو از احساس و التماس، تا به بر کشیده شدن، پر نگیرند.
شاید دیگر فرصتی نداشته باشد که کنار کوچکیش بنشیند؛ قاشق قاشق،انگشت انگشت غذا به دهانش ببرد و او دهنش را محکم ببندد و سرش را به علامت نمی خواهم تکان بدهد و در صورت اصرار غر بزند.
شاید سلیقه ها مشترک نباشد ؛ آنقدر که در هر بار خریدی که برای خودش یا همسری می رود؛ با یک زنبیل لباس قدو نیم قد و اسباب بازی و کتاب و ... به خانه برگردد و ببیند آن قلم اصلی خرید از قلم افتاده!!!
اگر اینطور فکر کنم ...
خودخواه می شوم!!!.....
باید آرزو کنم بزرگ نشوی....
ولی حالا....
یاد گرفته ام تمام این لحظات و لذت ها، بی بازگشت اند. حتی بزرگ شدنت.
یازدهمین فصل مشترکت در آغوشمان مبارک، هستی ام.