این زمستان
زمستان را دوست دارم.
به خاطرِ برفِ سردی که از پشت شیشه می بینم و چایِ داغی که با لذت می نوشم. به خاطر آدم برفی ای که برای دماغش دنبالِ هویج می گردم و تیوپی که به هوایِ سُر خوردن، بارها به زور از تپه بالا می بریم . به خاطر بخارِ گرمی که از دهن بیرون میزنه! به خاطرِ شبهای بلندی که ساعت، خودش را به بی خیالی زده! به خاطر ِ کرسیِ خونه مامان بزرگ و کشمش هایی که برای شب چله آویزان کرده و توی سینی روی کرسی می چینه! و خرمالو هایی که به آدم چشمک می زنند. به خاطرِ اینکه آخرِ آخرش بوی ِ بهار می آید.
جدایِ از اینکه دلم برای روزهای بلند تنگ میشود. جدای از اینکه انواع ِ سرماخوردگی را تجربه می کنم حتی با شلغم هایی که همیشه برای خوردن آماده اند! جدای از اینکه کمتر به خودم می رسم و دغدغه ی کارهای اداره و تراز پایانی سال و خانه تکانی، پای ثابتِ افکارم شده! جدای از اینکه افسردگی ِ فصلیِ ناشی از بی برگی به اعماقِ وجودم رخنه می کند.
اما ...
بهتر است بگویم همه ی فصل ها را دوست دارم، به خاطرِ طعمِ نابِ زندگی، جدای ِ از تلخی هایی که باید باشند تا زندگی به ما مزه بده !!!!
- دیروز، شنبه 19/11 یک اتفاق تصادفی (یک تصادفِ اتفاقی) پایِ عزیزی را شکست و من ساعتها طفلِ معصوم ِ سه ماهه اش را به آغوش کشیدم. دیشب آن عزیز بستری بود و احتمالا امروز عمل داره؛ التماس دعا!
- دستِ شکسته آقایِ پدر هم دیشب رونمایی شد و همچنان متورم است.
- این زمستان فراز و نشیب ِ زیادی داشت ولی با همه پستی بلندی ها، هر بار به من یادآوری کرد که خدا اینجاست، همین بغل، کنارِ هر نفسی که می کشی!
پس، توکل به او