نمی خواهم بمیرم...
از مرگ می هراسم
خوب که فکر می کنم می بینم دلیلی برای دل نبستن به دنیا نیست، قبل تر ها نه که به مرگ فکر می کردم، آنرا می شناختم، خوب! ولی هیچ دلیلی برای نگرانی نداشتم! آزاد بودم و شاید رها – حداقل زبانی هم که شده، چیزی برای جا نهادن نداشتم! – حتی به همسری سپرده بودم بعد از من چگونه ازدواج کند(!)، سریع و بی وقفه و... اشک نریزد و ... سیاه نپوشد و.... گاهی، فقط گاهی اگر توانست فاتحه ای بفرستد!
و دیروز... ، به مراسمِ ختمِ پدرِ همکارم که رفتم،
فکر کردم، نهیب خوردم، من هیچ آمادگی ای ندارم، به دنیا دل نسپرده ام (سعی می کنم نسپرم)! ولی امانتی دارم که نمی توانم به دستِ هیچکس بسپرم!!! پاره ای از من در جایی دیگر قدم می زند، چشم به راهم هست، انتظارم را می کشد و با وجد صدایم می زند.
اینها ، همین ها کافیست تا از مرگ بهراسم، بی وقفه! کافیست تا بخواهم زنده بمانم، تا ابد!
چه دلیلی والاتر! خدایا !!!....
2/11/92