خانواده: بزرگترین مسئله زندگی
اول دبستان که بودیم، بزرگترین مسئله زندگیمون جمع 8 و 9 بود. این بود که "البته" تشدید داره یا نه. حتی "خانواده" بود که نمیدونستیم باید بنویسیمش "خوانواده" یا نه...
بزرگتر که شدیم وقتی پای جدول ضرب اومد وسط و یه عالمه تاریخ برای حفظ کردن خراب شد روی سرمون؛ تازه فهمیدیم که چه مسائل کوچیکی اون همه برامون بزرگ بوده.
بزرگتر که شدیم همون موقع که حرف کنکور تنمون رو میلرزوند باز هم فهمیدیم که چقدر قبلا همه چیز ساده و پیش پا افتاده بوده. چقدر همه چیز بیاهمیت بوده و ...
حالا این روزها که سالها از زندگیمون گذشته، حالا این روزها که زندگی خوب فشارمون داده و مچالهمون کرده و رُسمون رو کشیده هنوز هم با مسائلی روبهروییم که فکر میکنیم بزرگترین و سختترین مسائل عالمند...
نمیدونم هستند یا نه...
نمیدونم مسئله سلامتی یه عزیز یا مسئله غم و اندوه یه نازنین هم یه روزی، یه جایی تبدیل میشن به مسائل بیاهمیت و کوچیک و ساده؟
این روزها بزرگترین مسئلهم "خانواده" است. خانوادهای که حالا خوب میدونم چه جوری باید بنویسمش ولی هنوز هم خوب نمیدونم که چه جوری باید سر و سامونش بدم و چه جوری از پس مشکلاتش بر بیام...