ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

این سه نفر(و ماه رمضان)!

1392/5/2 10:01
نویسنده : مامان
196 بازدید
اشتراک گذاری

یک جایی روی پوسته زمین، درست همین جا ، یک خانواده کوچولو هست که سالهای قبل، کوچولوتر بود.

 

اوایل ماه رمضان موقع سحر، خانم خانه، خانه را چراغان میکرد، ولوم تلویزیون را می برد بالا تا خواب از چشم او و همسرش بپرد،به خانه پدر و  پدرشوهرش زنگ میزد تا برای سحر بیدار بشوند؛ چایی دم می کرد و سحری را میگذاشت گرم بشه و در حین درست کردن سالاد، همه حرفهای نگفته ی دیشب با همسری را مرور می کرد. بعد از خوردن سحری، سفره را جمع میکرد، تا موقع اذان ظرفها را می شست، نمازش را می خواند و می پرید توی رختخواب ، که مثلا اگر قرار بود ساعت 8 سر کار باشه ، زنگ موبایلش را یک ربع به هشت کوک میکرد و تخت تخت میخوابید.

وسط های ماه رمضون، (البته بعضی وقتها که دیگر از تب و تاب افتاده بود)،سحر که ساعت زنگ میزد، چند دقیقه ای خودش را به خواب میزد و به به! با صدای همسر از خواب پا میشد که جور همه کارهایش را کشیده بود و ... چه کیفی داشت.

شاید آخرهای ماه رمضون، یا وقت هایی که از جمع کردن سفره تا اذان صبح خیلی وقت نبود؛ ظرفهای غذا توی سینک منتظر می ماندند تا فردا صبح شسته شوند و در مواقع کاملا اضطراری (یا شاید هیچوقت)، فردا ظهر بعد از برگشتن خانم خانه از سرکار!

  

تا اینکه، آن خانواده – به لطف و رحمت خدا- کمی، فقط کمی بزرگتر شد.

 حالا:

موقع سحر، هنوز نفس زنگ ساعت بالا نیامده، دست مبارک آقای خانه آن را خفه می کند، بعد پاورچین پاورچین و در تاریکی محض همراه خانم خانه به سمت آشپزخانه کوچ کرده و زیر نور هود آشپزخانه (باور کنید!!)، درکمال سکوت، بدون صدای "اللهم انی اسئلک..." سحری خورده میشود!  و برنامه سحری خوران، با هزاران قربان و صدقه رفتن و بوس وماچفرستادن (الته دورادور)به وجود فرشته پاکی که حالا مدتهاست زمینی شده، به پایان می رسد.

به همین سادگی....

 

والبته بهتر است بگویم دشواری! چون به محض کوچکترین جیکی، یا صدای قاشق، چنگالی، چیزی... نفر سوم خانواده  با شتاب نور از خواب بیدار شده و لبخند میزند و شروع به فعالیت می کند!(انگار نه انگار که خواب بوده!!!!)

و از همه سوزناک تر- اگر هم آن موقع بیدار نشود-  ساعت شش صبح !!!!!!!!! {واین گونه است که رویای خواب دم صبح آن هم زمانی که باید یک ساعت دیرتر سرکار بروی، به کابوس بدل می شود!}

 

و تلخ تر، ازدحام ظرفهای نشسته داخل سینک، که باید همچنان در صف انتظار بمانند و داد و بیداد کنند، تا فردا عصر که شاید، شاید دختر خانواده یک چرتی بزند، ریخت و پاشهای خانه جمع شود، لباسهایش شسته شود، مراحل اولیه پخت سحری فردا سپر ی شود،.... و اگر همچنان در چرت بماند، شسته بشوند!!

 

 پی نوشت:

-          باور کنید حقیقت ماجرا شاید تلخ تر هم بود!

( البته بگذریم که یک ذره شیرین کاری های نفر سوم خانواده، طعم حقیقت را عوض می کند.)

 -          ... واین ماجرا همچنان ادامه دارد...خیال باطل

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان بنیتا
5 مرداد 92 3:02
آخی عزیزم خدا قوت
انگار همگی شرایطی شبیه به هم داریم با اومدن این فسقلی ها به زندگی


دقیقا! خدا صبرمون بده در حد تیم ملی!!!