ماهگرد سی ویکم
دختر نازنینم
سی ویک ماهه شدنت مبارک.
هر روز دارم بیشتر وبیشتر به تو وابسته میشم. احساس میکنم واقعا همزبان خوبی دارم. خصوصا وقتی برام چیزی تعریف میکنی.
وقتی برام شعر میخونی: مامان جونی دوست دارم!
وقتی ادا و اطفار تعجب را باقیافه ات در میاری، یا هر از گاهی که فکر میکنی کارت داریم و «بله؟» میگی.خیلی دوستت دارم و نمیدانم از کدوم کارهات تعریف کنم.
وقتی کسی بیاد خونمون میبپری پذیرایی می کنی، بی آنکه ما حتی بخواهیم.
هفته قبل مامانجون و پدرجون را با دایی دعوت کردم.زنگ زدی به مامان جون« پس کجایی، بیا خونمون، زود بیا»
وقتی میخاستندبرند، پریدی گفتی «حالا نیشینید!!»
جدیدا وقتی سرم گرمه بهم میگی: مامان!خوبی؟ و دلم ضعف میره برای این همه توجهت به من و بابایی.
حتی نسبت به لباسهایی که میپوشیم هم عکس العمل نشون میدی و مثل ادم بزرگا ازش تعریف میکنی.
اولین پول تو جیبی ات رو هم دادم، گذاشتی تو کیف باب اسفنجی ات. میگی« بریم بازار چیز بخریم». میگم چی؟ « چیز دیگه»
بابایی اومده میگه،این ماه خیلی ولخرجی کردیم، دیگه پول نداریم. اومدی میگی طوری نیست.من پول دارم!!بیا.
مردیم از خنده!!!
قربون دست ودل بازی ات برم.
شعر اتل متل توتوله، بزی نشست تو بالا_البته به شیوه ی تو: نامه نوشت به بابا_ نون و پنیر وپسته، نون و پنیر و گردو و اخیرا شعر چه دختر تمیزی را به سبک خودت میخونی.
حتی بعضی وقتا حرفهات رو هم با اهنگ شعر میگی. مثلا میگی: سلام سلام، دو تا سلام !
دیروز نشسته بودی کلی یک می نوشتی رو کاغذ. میگم چیکار میکنی، میگی «نامه می نویسم!»
دوستت دارم
به اندازه سی و یک قرن