ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

ماهگرد بیست و دوم

1393/2/8 10:41
نویسنده : مامان
179 بازدید
اشتراک گذاری

دلبندم

در دومین ماه از سبزترین فصل سال، دو قدم مانده به دو سالگی ات را جشن می گیریم تا دوباره به یاد بیاوریم  تو زیباترین اتفاقِ زندگی ِ دو نفره مان بودی و هستی.

دوستت دارم عزیزم.

 امروز 22 ماهه می شوی و یک قدم بزرگتر، تا کم کم آمادگی ات برای استقلالِ هر چه بیشترت فراهم بشود. مدتهاست دارم دورادور تو را برای از شیر گرفتن آماده می کنم ولی اصرار تو برای می می این روزها  دارد بیشتر و بیشتر می شود. البته من فعلا عجله ای ندارم و تا برگشتن ِ مامان جون و پدرجون از مسافرت صبر می کنم.

آنها جمعه شب 5/2/92 عازم مکه شدند و این چند روز، تا حالا  تو مهمان عمه بودی! (و البته مزاحم!)

هفته ی نسبتا سختی را شروع کردیم و من حالا علاوه بر نگهداری از یک کودکِ بازیگوشِ بامزه ی 22 ماهه باید مواظبِ یک پسرِ پر مشغله ی 22 ساله هم باشم و خوب برایِ راحتی ِ کار، فعلا خانوادگی (3 نفری)، خانه ی پدرجون مستقریم. تجربه ی بدی نیست. حداقل باعث می شود قدرِ آنها را بیشتر بدانیم.

هر چند واقعا جا دارد از عمه منصوره هم تشکر کنم ، خییییییییییلی ، که همه جوره مراقب ِ تو هست و یک عذرخواهی هم به عباس بدهکارم که دیروز دیر به مدرسه رساندمش!! و بیچاره امروز صبح ِ زود رفته بود!

این دو روز علایم سرماخوردگی داشتی و گرفتگی دماغت باعث می شد خوب نخوابی، اما حالا الحمدلله بهتری و امیدوارم کاملا خوب بشوی.

اما از لحظه لحظه بزرگ شدنت که بگویم ختم می شود به کمک کردن به من در کارهای خانه  که اخیرا با اصرار بیشتری شکل گرفته و اگر مخالفت کنم کاملا عصبانی می شوی! حتی دوست داری خودت آب را از پارچ  به لیوان بریزی، یا کاملا مستقل لباس بپوشی و از پله ها بالا و پایین بروی.البته همچنان محتاطانه رفتار می کنی.

معضلی که این روزها گریبانگیرِ من شده ، ناسازگاری ات با باباست!! که حدس می زنم به خاطرِ رفتارهای بیش از حد مراقبتانه (کلمه اختراع کردم!) یا آمرانه به توست که اصلا خوشت نمی آید و کاملا بهت بر می خورد!!

ولی با من اصلا مشکلی نداری، مگر مواقعی که غذا می پزم، که دوست داری بغلم باشی  و نظارت کنی!

به هر حال، برای ِ خودت خانمی شده ای و داری کدبانو گری را یاد می گیری.

مامان ، فدای کدبانوگرِ کوچولوش.

همان وقت نوشت:

- راستی دیشب برات داستانِ بچه ای را تعریف کردم که می می اش تلخ شده بود و فهمید دیگه بزرگ و خانوم شده، جالبه که تو هم تاییدش می کردی ولی هوس کردی و با یک خنده ی معنادار درخواست می می دادی!!!!

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان مهدیه
8 اردیبهشت 93 13:27
سلام دوست عزیزم دوقلوهای من سارا و ثنا زنگیان تو جشنواره نوروزی شرکت کردن ممنون میشم به وب ما بیاین و بهشون رای و امتیاز5 رو بدین حتما. با کمال افتخار.
حامده(مامان امیر محمد)
9 اردیبهشت 93 22:35
خاله جون 22ماهگیت مبارکافرین به شما که توی کارها کمک میکنی خیلی ممنون خاله جونم. ما اینیم دیگه!
مامان بنیتا
10 اردیبهشت 93 1:12
امیدوارم حج مادر جون و پدر جون قبول حق باشه و به سلامتی برگردن عزیززززم دخترا که بابایی و به قول معروف هووی مامان هستن ..پس یه جورایی شانس آوردی معلومه که این گل خانوم با این داستانا گول نمی خوره و می می رو به این راحتی ول نمی کنه باید فکر اساسی بکنی عزیزم مقبول حق انشاله. ثمین هم همینطوری بود، ولی تازگی ها،(البته بعضی وقتها)اصلا با بابایی اش نمی سازه! اره واقعا. خدا بهم رحم کنه