این روزها
سلام خوشگل مامانی
خیلی وقته نشده درست و حسابی به وبلاگت سر بزنم آخه این روزا تو دانشگاه حسابی درگیر کارهای تراز آخر سالم. حتی دیرووز و امروز مجبور شدم تا ساعت 5 عصر سرکار باشم.
البته من 2 تا 3 آمدم خونه تا تو رو ببینم و بهت شیر بدم .بعد هول هولی از خونه مامانجون آوردمت خونه خودمون و چون تو عادت داری تو اتاق خواب بخوابی اونجا خوابت کردم.
عزیز دلم بعد از نه ماه تو هنوز نمی دونی وقتی آدم گیج خوابه باید بخوابه دیگه!!!!!!!!!
دیروز خسته بودی و دقیقا از وقتی رفتم تا 5 خوابیدی که البته برای خودش رکوردی بود بی سابقه(دو ساعت خوابیدن!!!!!!)
ولی امروز وقتی از سرکار اومدم دیدم بغل بابایی پشت در منتظرم بودی . همین من رفته بودم بیرون که تو از خواب پا شده بودی و دنبالم می گشتی.
وقتی خنده و خوشحالیت رو با دیدن من از پشت در دیدم کلی انرژی گرفتم و خستگیم درشد.
آخی!!! جدای از اون عذاب وجدانی که به خاطر دوری از تو تا حالا هم فکرمو راحت نذاشته.
الان که دارم این پست رو میذارم تو آروم توی اتاق خوابیدی و منم چون نباید برا فردا ناهار بپزم- چون ما پنج شنبه ها تعطیلیم- دارم وبلاگت رو به روز میکنم.
همواره بدان
همیشه به یادتم حتی اگه به اجبار در کنارت نباشم.
کاش فاصله ها بشکنند- برای همیشه
دوستت دارم