ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

خداحافظ، ... می می!

1393/2/22 14:28
نویسنده : مامان
188 بازدید
اشتراک گذاری

 

 برای ِ من هم اینکه تصمیم بگیرم که عزیزِ دلم را از وابستگی ِ بیست و دو ماهه بگیرم و از تعلقاتش جدا کنم کارِ سختی بود. خیلی سخت. آنقدر که شبها کابوس می دیدم و روزها علاوه بر تحقیق و تفحص از اطرافیان و اینترنت، دایم به این فکر می کردم که چه خواهد شد؟

تا اینکه پنج شنبه و جمعه با بابایی راجع به این موضوع حرف زدیم و تصمیم گرفتم به این کابوس ها خاتمه بدهم و استارت ِ استقلالِ تو دختر ِ نازنین را از شنبه بزنیم. شنبه 20/02/93

امروز صبح دوشنبه است و دقیقا 42 ساعت از آخرین باری که شیر خوردی می گذرد. دختر عزیزم، این هم از اجبارهای روزگار است. اولین تجربه از اولین سختی هایی که از دلبستگی نصیب ِ ما می شود. و چقدر سخت و تلخ و غم انگیز است که شیر توی سینه هایت جمع شده باشد، دخترکت معصومانه آه بکشد و تو ظالمانه ، اجازه ترحم نداشته باشی! چون کوچکترین ترحمی یعنی عقب نشینی و نهایتا شکست!!

صبر و استقامت ستودنیِ دخترکت هم نمکِ بیشتری بر سوزِ جگرت می زند. الهی که در این ورطه پیروز شود.

 

دلبندم،

امیدوارم این روزهای سخت هم بگذرد، پر شتاب تر از همیشه . و بعد ها با شادی از موفقیت مان در این پروسه ی مهم  حرف بزنیم.

شیری که در این 22 ماه و 12 روز خوردی، نوش جان! گوارای وجودت!!! حلالِ حلالِ حلال!

بدان که با تمام ِ وجود دوستت دارم ، و یقینا هر ساعت دلتنگ ِ به آغوش کشیدنت می شوم.

 

 

اما شرح ما وقع:

عصر که از سرِ کار برگشتم، دوباره منصرف شده بودم، پیشِ خودم می گفتم، بچه ام گناه دارد، اصلا تا مهر شیر بخورد، چه می شود؟!  طبق معمول با دیدنِ من گفتی: "مامان، تخت، می می!"

رفتیم روی تخت دراز کشیدیم و از فرطِ خستگی هر دومان خوابمان بردو البته تو همچنان شیر می خوردی. ساعت 5 از خواب پا شدم و دیدم بابایی از داروخانه قطره تلخک گرفته و گفت: دیگه از عصرشروع کن.

من هم فقط یک قطره زدم و البته یک قطره هم چشیدم !! که واقعا از بس بدمزه بود ، دلم نیامد و سینه ام را شستم. با این همه شروع کردم ماکارونی و حریره بادام برایت درست کردم، تا اینکه ساعت 7 پا شدی. صدایم زدی و با لبخند همیشگی ات گفتی:"ماما... می می"

گفتم : عزیزم تو که دیگه بزرگ شدی، نکنه می می ات تلخ شده باشد، گفتی ؟: نههههه، می می  و می خندیدی. (این آمادگی ها از هفته قبل در تو ایجاد شده بود) . با اینکه من قطره را خوب شسته بودم ولی به محض گرفتن سینه، گفتی: تلخ .... و من اصلا باورم نمی شد.

تازه می خواستم سوره یس را بخوانم ولی سریع عکس العملِ مثبت نشان دادم و چنان جیغ و هورایی کشیدم که وای! مامان جون بالاخره تو هم بزرگ شدی. وای خداجونم شکرت! و تو را بغل کردم و تابت دادم و بوسیدم و .... که تو هم تحتِ تاثیر ِ رفتار من خوشحال شدی، البته خوشحالی ات از ته ِ دل نبود ولی با من همکاری می کردی. زنگ زدیم به بابایی و موضوع را گفتیم و راهی باغ شدیم. موضوع بزرگ شدنت و تلخ شدن ِ می می به گوشِ گاو و ببعی و مرغ و خروس و همه رسید! شب خانه پدرجون اصرارِ زیادی برای خوردن نداشتی و هراز گاهی نزدیک می شدی ، دست می کشیدی رو می می و تلخی آن را به ما یادآوری می کردی.

شب که خانه رسیدیم دیگر توی اتاق خواب نرفتیم که یادآور شیرخوردنت بود، بساطِ خواب را توی حال پهن کردیم و برایِ تو هم یک سرویس خوابِ عروسکی آوردم که کلی ذوق کردی و رفتی توش، ولی هرازگاهی آه می کشیدی و پا می شدی جابه جایش می کردی و غلت می زدی و بااندوهِ خاصی می گفتی: بابا... می می ... تلخ! .....

با کمک بابایی تابت دادیم، شیر موز گرفتیم، قصه خوندیم، لالایی گفتیم، عروسک بازی کردیم و ... افاقه نکرد. خوابت نمی برد ولی خیلی صبورانه رفتار می کردی و فقط مینالیدی و دردت را توی خودت می ریختی. بمیرم الهی که اینقدر صبور و نازنینی، مادر!

خواب که ساعت 5/12 ازت زور شد هر چه بهت می گفتیم می گفتی نه و رفتی وسط تشک، دراز کشیدی و وقتی نزدیکت می شدیم با دست کنارمون میزدی و با غصه می گفتی نه ... تا اینکه خوابت برد.

ساعت 5/3 صبح از خواب پا شدیم و چون توداشتی یواش یواش اشک می ریختی و آه می کشیدی، چراغ ها را روشن کردیم و جنگولک بازی درآوردیم تا 6 صبح ! ولی اصلا یادت نمی رفت . البته همچنان با غصه به موضوع اشاره می کردی و با انگشتت می می را می چشیدی ولی گریه و زاری ِ چندان شدیدی نکردی. تا اینکه کنارم خوابیدی و اصرار داشتی دستت روی می می باشد و خوب نیم ساعت  بعد خوابت برد.

عصرِ دیروز وقتی از سرِ کار برگشتم، به رویِ خودت نیاوردی ولی بهانه گیری های جدیدی می کردی. مثلا از قفسه ی بستنی ها حدود 5 ، 6 تا بستنی انتخاب کردی تا برایت باز کنم، ولی بعد می انداختی و یکی دیگر می خواستی. عجیب ترین لحظه وقتی بود که از من توی شیشه شیرت آب خواستی و بعد با آن می می را شستی و یک لحظه بود که شروع کنی به مکیدن!!!! که زود به داد رسیدم. حتی یکبار برایم لباس آوردی تا بلوزم را عوض کنی.(فکر کنم احساس کرده بودی از لباسم باشد که می می تلخ شده!)

نزدیک ِ غروب ، توی حیاط ِ مادر جون توی کالسکه خوابیدی و یک ساعت بعد با بد اخلاقی بیدار شدی ولی با دیدن کادوی بابایی که یک پیانوی چند کاره بود و بعد رفتن خانه مادرجون و دیدن ملیکا، سرگرم شدی. آخر شب هم بعد از یکی دو ساعت آب بازی و چرخ کردن گوشت و بریدنش توسط شمایی که دیگر بزرگ شده اید! و تقاضای چاقو داشتید(البته با چاقوی خودت!)، خودت بعد از کمی بد اخلاقی و غلطیدن و ناله کردن، خوابت برد تا 5 صبح که با گریه ی سوزناک بیدار شدی و اصرار داشتی می می بخوری و به هیچ صراطی مستقیم نمی شدی! اینقدر سوزناک گریه می کردی و این ماجرا را با آواز می خواندی که اشکم درآمد و بغل کردن و حرف زدن و هیچ چیز کاری نبود؛ تا اینکه باز هم به اصرارِ خودت خواباندمت و کمی که گریه کردی و نالیدی خوابت برد.

الان هم پیش ِمامان جون هستی و من هم دانشگاه. در حالیکه دارم فکر میکنم با انجام چه کارهای  دیگری می شود لطمه ی این کمبود را کمرنگ تر کرد.

خدا کمکم کند. کمکمان کند. خیلی دوستت دارم عزیزِ دلم.

بزرگ شدن و بالیدنت آرزوی من است، این مرحله از بزرگ شدن هم سپری خواهد شد. به امید آن روز!

 

 

 

 

 

پسندها (3)

نظرات (3)

حامده(مامان امیر محمد)
23 اردیبهشت 93 16:34
فدات بشم خاله جون حالادیگه بزرگ داری میشی باید غذابخولی خدا نکنه خاله جونم.بوبو شدم، می می تلخ!
مامان امیـــرحسیــــن
27 اردیبهشت 93 17:25
عزيزم!!! الهي بميرم همه كارا رو هم كرده تا مي مي خوب بشه!! نازي!! من تحملم خيلي كمه!! ولي آفرين به شما و اراده ي شما! خسته نباشين!! راستي ممنون بهمون سر زدين خدا نکنه عزیزم. کار واقعا سخت و طاقت فرساییه! باید سعی کنی بیرحم هم باشی! خیلی ممنونم . خواهش می کنم، دوست خوبم.
مامان امیـــرحسیــــن
27 اردیبهشت 93 17:31
راستي دخملتو يه بوس محكم بكن كه من ازش عكسي نديدم و نميدونم الان چه شكليه!!آيا؟؟ ولي به نظر ماماني و شيرين مياد بازم ممنون همشهري انشاله به زودی عکسهاشو آپلود می کنم. شرمنده یکسالیه در راه آپلود شدند!!!! قربونت برم. شما لطف دارید. چه خوبه که همشهری هم هستیم!!!!