جوک ترسناک!!...
ما تنها نسلی هستیم که میتونیم هر وقت دلمون خواست، دوش بگیریم. قبل از ما حموم نبود، بعد ما آب نیست! * جوک است، ولی آدم را نمیخنداند. مثل آن تبلیغی که در مورد پسرش آرمان حرف میزد (از کجا میشود دوباره دیدش؟) و میخواست همه چیز را برای بچهاش فراهم کند، ولی درواقع داشت آب و برق و انرژی او را مصرف میکرد. این چیزها برای ما مثل کابوسهای دورند، اما در خیلی از جاهای دنیا واقعی شدهاند. خیلیها در همین کره زمین، حالا آبشان جیرهبندی است، برقشان شبها قطع است و در لولههایشان همیشه گاز نیست. دیر نیست که روزگار خودمان هم همین باشد. روزگار بیآبی به ما خیلی نزدیک ...
بوی ماه مهر!
بوی ماه ِ مهر: همین که صبح طبق عادتِ شش ماهه یک ساعت زودتر از خواب بلند شوی و شعاعِ آفتاب پشتِ پلکت را نوازش کند، می فهمی که پاییز از راه رسیده. آن وقت برای یک لحظه افسوس می خوری که چرا یک ساعت بیشتر خوابیدن در شب ِ آخر ِتابستان به اندازه ی یک دقیقه بیشتر بودنِ یلدا ، همه را دور ِ هم جمع نمی کند!! همین که نبضِ شهر ، تندتر از همیشه می زند ، بوی ماهِ مهر را به مشامت می رساند. آن وقت رنگ به رنگ، دختربچه ها و پسربچه ها را مرور می کنی که دست در دستِ مادر یا پدرشان می روند تا فصلِ تازه ای را شروع کنند. و فصلِ تو هم شروع می شود، متفاوت تر از مابقی فصول. حداقل پر رنگ تر! مهم نیست چند سال است که اولِ مهرِ تو به مدرسه رفتن ختم نمی شود ؛ اولِ مهر ه...
ما را از پریز نکشید!
ما همه هنرمند به دنیا میآییم. مهم این است که تا وقتی که بزرگ میشویم چقدر هنرمند مانده باشیم" پیکاسو پدر ایلیا: "ایلیا یواش"، " بابایی آروم"، " نیفتی! "، " دددددست، نه!" ... این ها بیشترین کلماتیاند که توی این یکی دو ماهه بهات گفتهام. و راستش هربار با خودم فکر کردهام که چقدر حق دارم با یک سری کلمه هشدار دهنده تو را از ماجراجویی که کلی برایش نقشه کشیدهای محروم کنم. از بالا کشیدن از پایه میز ناهار خوری یا دست کردن توی سطل آشغال اتاقت یا ور رفتن با سه راهی برقی که از پشت تختت بیرون خزیده. یا حتی مالاندن تکه های ماکارونی روی موکت اتاق و... هر وقت که سعی میکنم پدر جدی باشم و تن صدایم را با قیافه مثلا اخم کرده ام هماهنگ کنم، نگاهت میرود ر...
من، اما....!!!
پدرم مرد بزرگی است. بزرگ و استوار! آنقدر که هیچگاه، خم به ابرو نیاورده و از توقعات نا بجای من، گله های ریز و درشت آن یکی فرزندش، انتظارات آن دیگری و ... کوه نساخته . انتظاراتش خلاصه می شود به طمع داشتن ما، کاری بودنمان، برای خودمان کسی شدن. مادرم زن بزرگی است . بزرگ و صبور! آنقدر که در برابر غُرو لندهای من و اخم و تَخم های دیگری و جزع فزع های آن دیگری، جز سکوت هیچ نمیگوید. شاید گاهگاه لبخندی هم حواله کند! انتظاری هم ندارد، جز اینکه گاهی(فقط گاهی) سراغش را بگیری. فقط همین. من، اما... از این مردِ استوار و زنِ صبور، درصدی به ارث برده ام؛ که به گمانم چندان زیاد نیست. هنوز شنیدن ِ حرفی هر چند کوچک، آزرده خاطرم می کند و ساعت ها ، خوا...
مهدِ کودک یا دردِ کودک!
همین که یک دختر بچه ی کوچولو داشته باشی، شاغل باشی و در دو راهیِ تصمیم گرفتن برای اینکه او را به مهد بسپاری یا نه باشی؛ کافیست تا با دیدن یک فیلم از یک مهدکودک در اردبیل، بلرزی، بشکنی، ساعت ها بغض کنی و فکرت مشغول باشد. حتی اگه مادر هم نباشی، اگر بچه ات بیشتر از سه سال هم داشته باشد و بتواند حرف بزند، مطمئنم که یک لحظه دلت می ریزد .... ولی این میان ، قطعا مادری که ناچار است بچه اش را به مهد بسپارد مقصر نیست! حتما بارها صدای ِ گریه اش وقتی او را به مربی می سپرده وسوسه اش می کرده تا برگردد و او را به آغوش بکشد. حتما تا ظهر دلش به یادش می تپیده و شاید پیش ِ خودش می گفته حتما این دورانِ بیزاری از مهد هم مثلِ همه ی چیزهای طبیعیِ دیگر، در جریانِ ر...
خدا فرشته دارد
وقتی از جایی بالا می روند، وقتی بی هوا می دوند سمت شیشه خرده های روی زمین، ، وقتی توی یک مسیر سنگلاخ پایشان می لغزد، وقتی دستشان از تاب رها می شود، وقتی پایشان روی دیواره کج و کوله سیمانی پارک کنار خیابان لیز می خورد، وقتی موقع بسته شدن در، دستشان را بی هوا و یکهویی می آورند جلو، وقتی بی خبر شیشه ماشین را پایین می دهند و تا کمر خم می شوند بیرون، وقتی ... وقتی شیشه ها پای بچه را نمی بُرند، وقتی توی مسیر سنگلاخ می افتند و بعد آرام بلند می شوند و می خندند و دوباره می دوند، وقتی از تاب، درست می افتند روی همان تکه چمن نرم و بین چند تا قلوه سنگ اطراف تاب، وقتی همان پای کوچولو بی هیچ دردسری دیواره کج و کوله سیمانی را رد می کند، وقتی توی چندصدم ثانیه...
بهار ِ من!
بهار ، برای من، تنها فصل شکفتن و سر سبزی نیست. فصل به بار نشستنِ زندگی ام است. فصل ِ شکوفه زدنِ عشقم و به ثمر نشستنِ خاطراتِ نابم. و ... بی بهانه ترین پر بَهایی که بهار برایم هدیه می آورد، ارمغان ِ بی بدیل ِ لحظه های پیوستن به توست. فروردین ماه ، شروعِ زندگیِ به اشتراک گذاشته با نیمه ی دیگر روحم، در نهمین روز؛ که هر سال ، نوروز را تداعی کند . اردیبهشت ، بهشت ِ رقم خورده با سرشتِ دو کبوتری که پروازشان به هم ختم شد . و اینک خرداد! ماه ِ تولد ِ طیفی از افکار و اهداف! تلاش و از خود گذشتگی! که در واژه ی تو خلاصه می شود. انگار آمده ای تا بهار را بهترین فصل ِ سالهای من کنی و ... کردی. زین پس با یادِ تو نفس می کشم،...
تحویلِ سال ِ نو
ثمین جان! امسال دومین سالی بود که نوروز را در کنار هم تجربه کردیم ، البته خیلی پویا تر از سال گذشته! چون علاوه بر کمک هایت در خانه تکانی، در چیدمان سفره هفت سین و رنگ کردن تخم مرغها هم کمک حالم بودی. (شما بخوانید: تست کردن محتویات سفره هفت سین از سیر گرفته تا سرکه ! و شکستن تخم مرغهای رنگی از روی کنجکاوی!). این بود که طول عمر سفره ی ما که سالهای پیش چند روزی دوام می آورد فقط تا دو ساعت بعد از تحویل سال به درازا کشید. دقیقا به اندازه ی طول عمر ماهی گلی هایی که اولین سال بود به لطفِ حضورت، مهمان ِ سفره بودند و من هر سال از به بند کشیدنشان درون تُنگ، طفره می رفتم. با دعای حلول سال به استقبال سالی رفتیم که بناست سرشار از شادی و ن...